روزهای سربی

۴۰ روزهای سربی اردوگاه سفیدسنگ چهارشنبه، ۳۱ شهریور ۱۳۷۸ روزها با همهی مشقت و سختیشان میگذرند. حال، من در سوگ بیستوهفتمین روز خود در این دخمه، در این زندان و در این اردوگاه به سر میبرم. هنوز هم از رفتن و از آزادی و از رسیدن به سرزمین ال خودم هیچ خبری نیست. هنوز باید شاهد ش ق خوردن هموطنانم باشم و هنوز هم باید مرگ و بیماری دیگر عزیزان هموطن خود را نظاره کنم. این سرنوشت من و صدها انسان دیگر چون من است که در این بیابان، در این صحرا و در اینگرمای سوزناکِ روزانه و سرما ی شبانه اسیر هستیم . آری، برادر و خواهریکه شاید روزی این دستنوشتهها به دست تو هم برسد، شاید روزی بدانی وقتی تو و برادر خودت در سرزمینت تحمل یکدیگر را نداشته باشید، در سرزمین بیگانه، تو هم بیگانهای و با بیگانگان میدانی چگونه رفتار میشود؟ با تو هستم ! با تو که در عافیت هستی، با تو که موهای سرت را هر صبح در پیشگاه آینه شانه میکنی و ادکلن بر بدن میزنی و در کوچهها، پارکها و سینماها و مغازههای شیک به وقتگذرانی مشغول هستی! آیا میدانی که دیگر برادرانت بر روی همین زمین خدا چه میکشند؟ و چگونه هر روز صبح که از خواب بیدار میشوند وجود خویش را چون جنازهی متحرکی مشاهده میکنند؟ و شامگاه که شد، این جنازهی متحرک باز در اتاقکی یا روی سکویی بدون آب و غذا میمیرد و باز صبحی دیگر به حرکت میافتد؟

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2