۴۴ روزهای سربی اردوگاه سفیدسنگ، خراسان جمعه، ۲ مهر ۱۳۷۸ جمعه است و سید عباس در درد میسوزد و تا صبح فقط توالت رفته است، ولی همچنان اسهال خونیاش دوام دارد. سید نجف حسین مست سرور و خوشحالی است و به همه ریشخند میزند. سید عباس از زندگی ناامید شده است و چهرهی مرگ را در برابر خود مشاهده میکند. به همین دلیل است کهکسی را بهدنبال آقای اخ قی میفرستند ال تا بیاید برایش وصیتنامهی شرعی تنظیمکند. سید نجف هنوز امیدوار است ک ه طالبان در هم کوبیده شود، او بار دیگر در هرات قوماندان شیخ قندهاری شود تا بازهم گردنه بگیرد و چور [دزدی] کند و مشغول عیشونوش شود تا باشد خود پادشه خویش باشد. و من در این میان در اندوه جانکاهی فرو میروم و با خود میگویم: خدایا ! تا دیروز اینها بودند که در جامعهی هزاره رخنه کرده بودند و بعد، به نفع دیگران، خیانت کردند. و امروز همانها را چون خود به نام افغانی در اینجا اسیر میبینم. من که هیچگاه زیر علم بیگانگان نبودهام و آنکه سینهچاکشان بوده است هر دو به نام افغانی اینجا اسیریم و صرف [برای] هر نفر سه عدد نان جیره داریم. و حا یکی در حال مردن است ال ، ولی بهدار حتی یک داروی اسهال به او نمیدهد. خدایا، این چه حکمتی است؟ و این چه نمایشی از قدرت و عظمت توست که می خواهی به همه بفهمانی که تو اگر پشتونی، تاجیکی، هزارهای، ازبکی و... در اینجا افغانی، و به قول بعضی ایرانیها آشغالی. جمعه در اسارت بسیار خستهکننده است، به خصوص برای آنهایی که هنوز اتاقک هم نصیبشان نشده است. سوز آفتاب و نبود هیچ سایهای
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2