۴۶ روزهای سربی اما در روز جمعه هیچیک از این امیدواریها جا ندارد، چون جمعه است، روز تعطیل هفته است. در روز تعطیل حتی امید و انتظار هم تعط ی ل است، و زمانی که امید و انتظار نباشد، معلوم است که بر انسان چه میگذرد. انسان در محوطه ای بسته، در دایرهای تنگ سرگردان است، اما هرچقدر که میچرخد بازهم در همان نقطهی نخست خود قرار میگیرد، جاییکه در آن دیگر هیچچیز وجود ندارد. در چنین حالتی انسان واماندهای است که صرفا باید در خود فرو برود. شاید اینهمه شکنجه برای همین فرورفتن در خود و دورماندن از خویشتنِ خویش است. این است که در همهجا جمعه با مسرت و شادابی از راه فرامیرسد، ولی در اردوگاه جمعه با باری از غم و اندوه میآید و همه میگویند : «بازهم ماندیم... .» در جمعه ی افسرده، وقتی در میان فاصلهی سکوهای ساختهشده برای خیمه ولی بدون خیمه قدم میزنی، احساس خاصی به انسان دست میدهد؛ احساسی که توصیفش با قلم میسر نیست... هر گامی که در انبوه انسانهای افسرده برمیداری، چشمت به دیدهیکسی مینشیند و از خود میپرسی ترحم انسانی کجاست؟ هر قدمی که برمیداری کسی را میبینی و وقتی دقیق به او مینگری، میبینیکه یکی از پاهای خود را در سالهای جنگ از دست داده است. و آن دیگری را میبینی که تازه از بی مارستان مرخص شده است و گوشش را عمل جراحیکرده است و هنوز هم کسی پیدا نشده تا باندهای گوشش را باز کند. و در دیگر سو مردی را میبینیکه شکمش را جراحیکرده و هنوز تارهای بخیه بر روی شکمش نمایان است. با خود میگویی خدایا، اینجاکجاست؟
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2