روزهای سربی

یونس حیدری ۴۷ در همین رؤیاها غرق هستم که چشمم به پیرمرد بیماری میافتد که دو نفر او را از زیر بازوانش گرفتهاند و بهسوی کنارآب [توالت] میبرند و آنسو، در میان خاکها، دو کودک پنج و شش ساله نشستهاند، که یکی موی سر ندارد و دیگری چهره اش زرد است. هر دو مشغول خاک بازی هستند و لباس های پرچرکشان به رنگ خاک شده است، رنگ خدا! توگویی که جامهی رنگین بر تن کردهاند. دل انسان به درد می آید و در نخستین نگاه با این پرسش مواجه می شودکه چرا؟ این دو کودک، که نباید با هم تفاوت سنی بیش از یک سال داشته باشند، به همراه پدرشان از مشهد آورده شدهاند. نمیدانم به چه دلیل برای آنها پرونده تنظیم نکرده بودند و کسانی که در کمپ پرونده نداشته باشند از جیرهی نان هم بهرهمند نمیشوند. به همین خاطر ، ال موضوع را به اط ع معاونت اردوگاه رساندند و ایشان گفت: «من شفاهی به نانوا میگویم که جیرهی این دو کودک را بدهد و شما هم در وقت نان تحویل گرفتن یادآوریکنید.» و بعد از آن، مرتب و هر روز جیرهی نانشان را میدادند. روز به پایان خود نزدیک میشود و خورشید کمکم غزل خداحافظی را میخواند. غروب جمعه چه سنگین است. برادران اهل سنت برای نماز آماده میشوند و دیگرانی که اهل نماز و بندگی خدا نیستند با بار سخت غروب در هالهای از اندوه فرو رفتهاند و در سکوتی تأملبرانگیز جادهی بنبست میان دو سیمخاردار را میپیمایند . ستارهها هم غمانگیز بر این حصار از دیوارهای قامتکشیده و سیمهای خاردار نور میافکنند . در این محلهی تاریک در انتهای اتاقکها چراغهای موشی سوسو

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2