5۴ روزهای سربی ر ا آورده بودند. همهشان در اندیشهی آن هستند که شب را چگونه با این هوای سرد و پتوهای سوراخ سوراخ مانده از جنگ جهانی صبحکنند. لطیف در گوشهی یکی از این سکوها نشسته است و بااینکه پاسی از شب گذشته، هنوز قلوهسنگ سیاه خود را بر گوشهی یکی از سکوها میساباند تا یک لوزی زیبا برای گردن یا سر تسبیح دربیاورد. و من همچنان قدمزنان بهسوی دستشوییها نزدیک میشوم و میبینمکه یکی از سالنهای دستشویی برای چندمین شب ال بازهم مپ ندارد و تارِیک تاریک است، مثل ظلمات. از راهرفتن در شب هم خسته میشوم. به اتاقم بازمیگردم، در آغوش خسکها که شبهنگام از سوراخهای دیوارهای اتاق سرازیر میشوند. بازمیگردم، تا هرچند که خودم گرسنهام، برای آنها غذای لذیذی باشم. بازهم میبینمکه هنوز سید عباس در چنبرهی درد فرو رفته است و میسوزد. هرکس بهنوبهی خود به او طبابت یاد داده است: یکیگفتهکه اگر نوشابهی سیاه تهیه کند و بخورد ، اسهالش بند میشود و کسی دیگر گفته است اگر چای خشک راکپهکند و بخورد، خوب میشود. آقای تقوینیا دستور داده: «اگر از بیرونکمپ برایش برگ درختکنجد بیاورید، اسهالش بند میآید!» و بعضی هم گفتهاند که کشک بخورد. همهی اینها را، با همهی مشقاتی که تهیه شان دارد، انجام داده است و حتی از راه حمام یک شاخه برگ درختکنجد را هم بچهها آوردند و او با تمام میکروبهایش آن ر ا خورد ، ولی آنچه که از پا درنیامده درد است. در گوشهای از اتاق سید نجف و رفقایش از شبهای پاکستان میگویند؛ شبهایی که ده کیلو گوشت میخریده و با رفقایش مَیله [پیکنیک] داشته است و... .
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2