روزهای سربی

5۸ روزهای سربی اردوگاه سفیدسنگ دوشنبه، ۵ مهر ۱۳۷۸ سپیدهدم است و همه در میان محوطه مشغول راهرفتن هستند، ولی در انتظار. انتظار پساز مدتها ال با خره میشکند. عقربههای ساعت از ۸ صبح عبور میکند. یأس و امید نیروهاییاند که در وجود همهی بچهها در جدالاند. امیدواران میگویند امروز رد مرزی آغاز میشود، ولی دیگران که ناامید و مأیوس هستند میگویند بازهم دروغ است. صدا از بلندگوها پخش میشود: «مهاجران توجه داشته باشند ماشینهای ردهبندی امروز ۴۰ ،۳۹ ،۳۸ ،۳۷ ،۳۶ و ۱ کارگری...» صدای هلهلهی بچهها دل آسمان را میشکافد و دیگر مجال آن را نمیدهد که به ادامهی صحبتهای انتظامات گوش دهیم. به گوشهای میروم. بر سر سکویی مینشینم، مشغول تماشای شور و هیجان آنهایی که برای بازگشت به وطن آماده هستند و به قول ایرانیها رد مرز میشوند. همه خوشحال هستند. آنهاییکه میروند خوشحال هستند، ازاینجهت که به آزادی، این ودیعهی بزرگ الهی، بازهم دست مییابند و از اسارت آنانی که خود را نمایندگان خدا بر روی زمین میدانند و رهبر خود را به حیث ولی امر مسلمین عالم تصور میکنند آزاد میشوند. و دیگران هم خوش حال هستند که ال با خره رد مرزیها [اخراج از کشور] شروع شد و تا چند هفتهی دیگر نوبت آنها نیز فرا خواهد رسید . به گذشته میاندیشم و به آینده و به مظلومیت انسان. انسان وقتی وجدان خود را از دست داد، دیگر با یک موجود درنده هیچ تفاوتی ندارد. مگر تفاوت انسان با یک موجود درنده در چیست؟ بسیاری از

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2