روزهای سربی

یونس حیدری 5۹ این مردان که امروز با تکیه بر همنوع خویش کمپ را ترک میکنند، روزی که آمده بودند، یعنی حدود چهل یا پنجاه روز قبل، با پاهای خودشان وارد این اردوگاه شده بودند، ولی امروز پساز تحمل شکنجهها و بیماریها، توان بازگشت ندارند. توان راهرفتن ندارند. در حال مرگ هستند، ولی نمردهاند. شاید از جناب عزرائیل اجازه گرفته باشند که ال اقل در آزادی بمیرند. خروج و آزادی اسیران مهاجر را انبوه دیگری از اسیران با شادی بدرقه میکنند و این صحنهای بس تماشایی است. من در گوشهای مینشینم و همچنانکه رفتن آنها را تماشا میکنم، یک بار دیگر از ورود تا خروج از اردوگاه در برابر دیدگانم مجسم میشود و با خود میگویم خدایا، این دنیا چقدر کوچک است! گویا همین دیروز بود که وارد اردوگاه شدیم و در قرنطینه بودیم؛ جایی که برای بیش از سیصد تا پانصد نفر فقط یک توالت سالم و یک شیر آب بود که آنهم با فشار بسیار کم میآمد . قرنطینه را گذراندیم و شاهد بودمکه بسیاری از عزیزان بهجای خاک با همان چرکهای روی سیمانها برای عبادت خدایشان تیمم کردند، چون آب کفاف تشنگی بچهها را هم نمیداد، چه برسد به وضوگرفتن. از قرنطینه خارج شدند، پروندههایشان تکمیل شد و بهسوی کمپها رهسپار شدند. پیشاز رسیدن به کمپ، آن مرد مسئول به همراه چند پتو و کاسه و بشقاب چقدر اهانت نثارمان کرد. هرچند که آقای دادخواه با پوتین بر پشت بچهها راه رفت و آقای محمدزاده همیشه با کابل بلند خودش بر پشت پیر و جوان کوبید و «گاومیش» صدایشان کرد، روزهای کمپ گذشت.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2