روزهای سربی

یونس حیدری ۶۱ اردوگاه سفیدسنگ مهر ۱۳۷۸ اذان ظهر از بلندگوها پخش میشود. میروم وضو میگیرم و بر سر سکویی مشغول ادای فریضهی نماز میشوم. در کنارم کاملمردی را مییابم که با لباسهای چروک و چرکینش به نماز ایستاده است و با خدایش رازونیاز میکند. وقتی از نماز فارغ میشود، با هم بیشتر آشنا میشویم و از او سؤال میکنم که چند وقت است که در این اردوگاه به سر میبرد. میگوید بیش از ۷5 روز است که در اردوگاه مانده و حداقل یک ماه از تعیین نمرهی ماشینهای رد مرزیاش ال گذشته است و حا از شانس بدش برنامهی رد مرز هم تعطیل شده و او اینجا ب تکلیف ال مانده و خانوادهاش بدون سرپرست در مشهد. او در خانه فقط سه دختر قدونیمقد دارد، بههمراه خانمش. دیگر هیچکس را برای سرپرستی خانوادهاش ندارد . در سک وی مقابل ما شیخ تقوینیا آمده است با پنج تن از برادران سادات نمازجماعت بر پا داشته است. از دوست تازهآشنایم سؤال میکنم که چرا شما در نمازجماعت به امامت او اشتراک نمیورزید، درحالیکه سنوسالی از شما گذشته است؟ عصبی میشود، اما خود را ال کنترل میکند و میگوید: « یی که ظلم را برایش یزار م ال [شلوار] اس می ال جورکند او م نیست !» نجواهایی از پشتسرم مرا به خود جلب میکند.گوش میگیرم. سه پیرمرد به آقای تقوینیا میگویند: روز اول که آمد گفتم حاجآقا، تکلیف نماز ما چه میشود؟ او گفت: خب، معلوم است، شما اینجا مسافر گفته میشوید و نمازتان شکسته است. ولی

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2