روزهای سربی

۷۲ روزهای سربی مأمورها در اطراف مهاجران مستقر شدهاند و همه را برانداز میکنند. از میانشان یکی را بلند میکنند . می ایستد. لباسهایش از همه تمیزتر است؛ پیراهن و شلوار نوی افغانی بر تن کرده است. اورکت ناب آمریکایی بر تن و لنگیای [دستاری] بر سر دارد. مأموران به او نگاه میکنند و هیچ نمیگویند. بینشان تبسمهایی ردوبدل میشودکه حکایت از جنایت دارد. از نگاه های سربازان هراس در دل مرد جوان میافتد. لنگ خود را از سر برمیدارد و بر روی ساک دستی خود میگذارد. سربازها هجوم میآورند بهسوی مرد جوان و از او میپرسند که «چرا برداشتی؟ زود بگذار سرت!» دوباره لنگ خود را بر سر می گذارد. بعد او را فرامیخوانند. تعدادی از مأموران جمع هستند و دو نفر از ابلقپوشهاکه به او نگاه میکردند ناگهان به جانش میریزند. لنگیاش از سرش بر زمین میغلتد. اورکت آمریکایی بر روی زمین پرخاک میشود. جوان مهاجر نفسش بند آمده است و فقط دهانش باز است. پیداست که می خواهد فریاد بزند، اما هیچ صدایی از دهانش خارج نمیشود و مثل مار دور خود میپیچد. دو تن از مأموران او راکشانکشان به پشت اتوبوس انتقال میدهند. در هنگام کشالکردن از روی زمین خاک را با خود تا پشت ماشین میبرد. گویا نفسش به جریان افتاده است. صدای پوتینهای سربازان که بر بدن او میکوبند به گوش میرسد و او یکریز و پیدرپی فریاد میزند: « یا ح ح ح سین... یا یا یا یا آ آ آخ...» اتوبوسها قطار [ در یک صف] ایستادهاند. مأموران اسامی را میخوانند. بچهها یکییکی میروند دم دروازهی اتوبوس و برگهی ورود به اردوگاه خود را تحویل میدهند. یکی از مأموران در جلو در اتوبوس

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2