روزهای سربی

یونس حیدری ۷۳ ایستاده و هنگام سوارشدن به اتوبوس بعضی را با پوتین سربازیاش میزند و بعضی دیگر را باکابل. دو نفر از مأموران مرد جوان اورکتپوش را از پشت اتوبوس میآورند و مانند کهنهپارچهای فرسوده بهسوی بقیه میاندازند. نقش بر زمین میشود. دو نفر از همردیفهایش برمیخیزند و او را به داخل بچهها در ردیف میآورند. سرباز نام او را میخواند و همان دو نفر او را تا در اتوبوس میبرند. مرد با ضعف تمام، دستان بی حس و خستهی خود را در جیبش میکند، برگهی ورود به اردوگاه خود را درمیآورد و تحویل مأموران میدهد. یکی از مأموران باکابل محکم بر پشت او میزند. از اورکت آمریکاییاش غبار تیره بلند میشود. خود سرباز ناگزیر به فرار میشود تا غبارهای برخاسته از کت او بهگلویش نزند. مرد همراه با خاکباد [گردوغبار] با تکیه بر جدارههای ماشین سوار میشود. از میان درختان پیداست که در برقی باز شده است. با بازشدن در برقی صدای تپش قلبها به گوش میرسد. صدای زمزمهی صلوات بچهها در داخل ماشین را می شود شنید. دلهره و امید در فاصلهای بسیار کم قرار گرفتهاند و احتمال بسته شدن در برقی هر لحظه سایهی شوم خودش را بیشتر بر وجود بچهها می گستراند. ممکن است که در برقی بازهم بسته شود؛ مثل چند روز پیشکه تعدادی سوار ماشین شده بودند، ولی از جلو در برقی برگردانده شدند، چراکه آقای امینی تماس گرفته بود ال که فع رد مرزیها را متوقفکنید. حرکت آرام اتوبوسها بهسوی دروازهی برقی هر لحظه فاصلهی بچهها را از ناامیدیکمتر میکند، اما نفس در سینهها حبس مانده است. بسیاری از بچهها در این فکر هستند که آیا امروز ماشین از این در برقی

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2