روزهای سربی
روزهای سربی خاطرات اردوگاه سفیدسنگ یونس حیدری
کتابهای آسو روزهای سربی خاطرات اردوگاه سفیدسنگ نویسنده: یونس حیدری عکس روی جلد از بابک ساالری ناشر: بنیاد تسلیمی سانتا مونیکا ــ کالیفرنیا چاپ نخست: ۱۴۰۳ شابک: ۹۷۹-۸-۹۹۰۴۲۰۲-۲-۹ همه ی حقوق برای ناشر محفوظ است.
هدیه به روان او که مظلومانه جان داد ! اردوگاه سفیدسنگ،کمپ ۲
پیشگفتار روزهای سربی خاطرات یونس حیدری است، یکی از جانبه دربردگان اردوگاه مهاجران آوارهی افغانستانی در اواخر دههی ۱۳۷۰ در ایران: « اردوگاه سفیدسنگ». اردوگاهیکه هنوز در شهرستان فریمان دایر است و گذرگاهی است برای اخراج افغانستانی های ساکن ایران و راندن آنان به افغانستان. روزهای سربی داستان اردوگاه سفیدسنگ است ، اردوگاهی به وسعت زندان، بسته با در های برقی گریزناپذیر و تهی از هوایی برای تنفس. زندگی در این اردوگاه سرشار از شکنجه و مرگ و تحقیر و گرسنگی است، بدون بهرهمندی از حقوق حداقلی انسانی. نداشتن کارت اقامت موقت، شناسنامه یا گذرنامه، مُهر حکم نیستشدن و طردشد ن انسان هایی است که از حکومت طالبان و جنگ های داخلی طوالنی مدت گریختهاند و به کشور همسایه و هم زبان خود، ایران، پناه آوردهاند؛ همانها که از شهرهای مختلف، از خیابان، از سر کار بنایی یا گچ کاری یا نقاشی ساختمان، یا از صف کارگران روزمزد دستگیر می شوند و با اتوبوس به سفیدسنگ، آخرین ایستگاه اقامت گاهشان، برده می شوند . اما ایران هیچ گاه مأمن و پناه نبوده است. پذیرش پناه ِجو در منطق استبدادی بی المی جمهوری اس معناست. در این منطق «دیگری» خطرناک و محکوم به نبودن است. روزهای سربی روزنوشتی است که یونس حیدری، از زمان ورودش به قرنطینه ی اردوگاه سفیدسنگ ، نوشتن آن را روی برگه های پاکت سیگار آغاز کرد؛ بعد از انتقال به کمپ ۲ و خرید ن دفترچهای چهل برگ آن را
۸ روزهای سربی بازنویسی کرد؛ و تا زمان خروجش از اردوگاه به نوشتن آن ادامه داد. این برگ های سیاه بعدها تایپ شد و در ،۱۳۷۹ ه الب الی کتاب های کهنه و دست دوم در گوشها ی از خیابانی در قم، در قالبی جزوهمانند به دست رهگذرانی رسید که تا آن روز حتی نام سفید سنگ را هم نشنیده بودند. واقعیت چنان سخت و سرد و به طرزی غریب آشناست که نیازی به بازی های ادبی برای ایجاد ت أ ثیرگذاری نیست. روزهای سربی یادآور تمام ستم های رفته بر مهاجران، بیکاغذان و نادیده گرفته شدگان افغانستانی است که سال ها نیروی کاری ارزان و استثمار شده بودهاند و هستند و در چشمبرهم زدنی از حق حیات در این خاک محروم شدهاند و می شوند . کتاب از بیگاری ، نبود امکانات بهداشتی، توهین و تحقیر و شکنجه و ناامنی، سرمازدگی، بیماری، مرگ و ناپدیدشدگی جانهای بیجان زندانیان اردوگاه میگوید. در اینجا آزادی را فقط تبعیض طبقاتی تضمین می کند. بعضی با پول و پارتی قادر به فرار میشوند، اما برخی از بیماری و تنهایی جان به در نمی برند. در طول سال ها هزاران آوارهی افغانستانی نه فقط به سفیدسنگ بل که به اردوگاه ورامین، اردوگاه خانوادگی محمد ِرسول الله، نیاتک زابل و تل سیاه زاهدان انتقال داده شدهاند و از سرنوشت مرگ و زندگی بسیاری از آنان دیگر خبری در دست نیست. مهاجران افغانستانی دهشت سفید سنگ را به قیمت جان زیستهاند و هنوز میزیند. اما روایت آنان هنوز، چنانکه باید، به بیرون رخنه نکرده است . درد را تنها با نوشتن می توان به نسل های بعد شهادت داد. بیست و اندی سال از نوشتن این خاطرات می گذرد و اتفاقی ناگهان مرا در
یونس حیدری ۹ زمان و مکانی دور به این کتاب پیوند می دهد. با نویسنده تماس میگیرم و قبول می کند که کتاب منتشر شود. برایم می نویسد: «مهم این است که تصاویر پر از رنج برای نسل های بعدی ماندگار شود و آن ها به آنچه ما کشیدیم آشنا باشند؛ نسلیکه هیچ وطنی ندارد و هنوز هم نداریم.» خواندن روزهای سربی برای فارسی زبانان ایرانی تبار نه وظیفهای اخالقی و انسانی بل که وظیفه ای سیاسی و اجتماعی است، چراکه نه زندگان بل که مردگان ما هم در امان نبوده و نیستند. زهرا پورعزیزی
۱۰ روزهای سربی اردوگاه سفیدسنگ پنجشنبه، ۴ شهریور ۱۳۷۸ اتوبوس با سرنشینان خسته و گرسنهی خود در برابر در بزرگی ایستاده میشود. بر سر دروازهی ورودی آن،که با قدرت [نیروی] برق به دو سو باز میشود، نوشته شده است: « اردوگاه سفیدسنگ». ۳۱ سرنشین را از موتر [ماشین] پیاده میکنند. تعدادی مأمور مسلح همانند دشمنان قسم خورده از داخل اردوگاه بیرون میآیند، بهسرعت اتوبوس و سرنشینان آن را محاصره میکنند. ناخنهایشان روی ماشهی ال ک شینکفهایشان بازیبازی میکند. مأمور برجک نگهبانی که بر فراز ال در ن ک برقی استقرار دارد، به خود حالت آمادهباش میگیرد و سربازی که از قم تا اینجا همراه مهاجران آمده است ــ شاید به رسم خداحافظی ــ با لگد به قوزک پای هریک از اسیران مهاجر میکوبد و همه را به گوشهای هدایت میکند تا بتواند تحویل مقامات اردوگاه بدهد. همه را در صفهای منظم در برابر در برقی می نشانند. ابتدا با مأمورهای اردوگاه به صورت مشترک آمار میگیرند، بعد ازطریق فرمی که از یگان ویژهی شهر قم به همراه خود دارند نام همه را یکییکی میخوانند و به مقامات اردوگاه تحویل میدهند. گویا ۳۱ نفر کامل است. در برقی باز میشود و پس از اینکه همه وارد ارد وگاه میشوند، بسته میشود. موتر حامل ما و آزادی در وحشت پشت دروازههای آهنی میماند و صدای بههمخوردن دروازه تا اعماق وجود انسان فرو میرود. باز همه را شمارش میکنند و تعداد کامل است. رسید ۳۱ نفر را به پاسدارانی که ما را تا اینجا آوردهاند میدهند و منطقه را ترک میکنند.
یونس حیدری ۱۱ یکی از مأموران بچهها را به طرف درختی دورتر از در برقی میکشاند ال و اع م میکند هرکس وسیله هایی را که همراه خود دارد به کناری بگذارد و آماده باشد برای بازرسی. اما هیچکس هیچچیز همراه خود ندارد. تعدادی از دستگیرشدگان همراه خود لباس کار دارند، آنان را از فلکه ۱ گرفتهاند و بقیه را هم که از بازار. یکی از عساکر [مأموران] با خشم و تحقیر میگوید: «ناس، سیگار و... هرچه دارید،کنار آن درخت بریزید. اگر در بازرسی گیر بیاوریم، نگویید نگفتید!» کسانی که سیگار و ناس داشتند همه را ریختند کنار درخت و بعد بازرس ی شروع شد. یکییکی بچهها را بازرس ی کردند. همه را در کنار دیواری با سیمهای توری، قطار [ در یک صف] ایستاده کردند و بعد به ترتیب بهسوی در قرمزرنگ فرا خواندند.گویا آنجا دیگر پایان خط است. مردی هیکلی، که گویا یکی از مقامات عالیرتبهی اردوگاه است، پشت به دروازه قرار میگیرد و خطاب به اسیران افغانستانی دستور میدهد: «هر نفر مبلغ سی تومان حاضر کنید برای تراشیدن موی سرتان. یک نفر از میان خودتان بلند شود و این پول را جمعآوریکند!» بسیاری از مهاجرانی که آنان را از سر کار با لباس کار گرفتهاند حتی یک دهتومانی هم در جیبشانکفسایی نمیزد. به همین خاطر، از میان جمعیت صداهایی بلند میشودکه «نداریم!». مرد اردوگاهبان خطاب به مهاجران میگوید: «آنهایی که دارند باید بهجای آنهایی که ندارند پول بدهند، وگرنه .. ». ۱ . مکانی که مهاجران برای پیداکردن کار میروند.
۱۲ روزهای سربی این در حالی است که شب گذشته سربازان یگان ویژهی سپاه پاسداران در داخل اتوبوس مقدار پول کمی را هم که تعدادی در جیب داشتند گرفته بودند تا برای خود غذا خریداری کنند. بههرحال، این حرفها به گوششان نمیرود. مرد اردوگاهبان میگوید ۳۱ نفر هستید و باید ۹۳۰ تومان آمادهکنید. آنهاکه دارند میدهند و آنهاییکه این پول را ندارند از کناریهای خودشان کمک میگیرند و سرانجام مبلغ را تکمیل میکنند و به آنها تحویل میدهند. همه را بهسوی ال دهلیزیک ن راهنمایی میکنند. اینجا چندین اتوبوس دیگر آدم هست. میگویند عالوه بر دیگر شهرهای ایران، امروز تنها هشت اتوبوس از تهران آوردهاند. انبوه مهاجران با لباسهای کار، لباسهای روغنی، گچی و... در صفهای طویل در انتظار هستند تا سرشان به دست یکدیگر تراشیده شود؛ درحالیکه تنها یک قیچی فرسوده و دو ماشین سرتراش دستی، گویا از سازمان میراث فرهنگی، «به امانت گرفته شده» تا سر افغانها را بتراشند. هربار دستهی ماشین را فشار میدهی، تعداد زیادی مو را با خود از ریشه برمیدارد. به همین سبب، ازدحام بر سر قیچی بیشتر است. بااینکه کسانی که با قیچی موی سر خود را میزنند سرشان مانند تن گوسفندانی که پشمشان را قیچی کردهاند شیارشیار میشود، همه قیچی را به ماشین های دستی ترجیح میدهند. پساز ال اص ح سر، وارد قرنطینهی ۱ میشویم. سالن بزرگی است به طول حدود ۳۶ متر و عرض ۱۲ مت ر، یعنی به مساحت ۴۳۲ مترمربع. سالن دیوارهایی بلند داردکه سقف آن را با ایرانیت پوشاندهاند. در زِیر سقف تعدادی پنجره وجود دارد که از آن آسمان آبی و برگ درختان
یونس حیدری ۱۳ بیرون از قرنطینه پیداست. دو هواکش در سالن هست که فقط صدای ناهنجار تولید می کنند و هیچکمکی به تعویض هوا نمیکنند. در انتهای این سالن بزرگ راهرویی به عرض یک متر و طول تقریبا سه متر قرار گرفته که در آن چهار توالت هست و از میان این چهار توالت فقط دو تایشان قابل استفاده است و دو تای دیگر که سنگ توالت ندارند تبدیل به زبالهدان شدهاند. از این دو توالت هم یکیشان آفتابه دارد و دیگری فقط برای تخلیهی سرپایی قابلاستفاده است و بس. در همین راهروی تنگ یک دستشویی طولی با سیمان ساختهاند که یک لوله از رویکار آمده است با یک شیر آب و در انتهای لوله هم شیر وجود ندارد و از خود لوله به مقدار بسیار کمی بهطور همیشگی آب جریان دارد. بهیقین میتوانگفت هرگز این مقدار آب برای این تعداد کثیر انسان که در این ال دهلیز ک ن محبوس و محصورند کفایت نمیکند. برای خوردن باید از همین دو شیر آب استفاده کنند و از همین دو شیر هم باید آفتابه را آب کنند، زیرا اکثر مواقع از شیر توالت آب نمیآید. هر روز نزدیک ظهر در هواخوری باز میشود. همه میروند داخل محوطهای که دورتادورش را با سیمهای توری ال دیوار کشیدهاند و با ی آن را با چند ردیف سیمخاردار زینت دادهاند . این فضا حائلی است میان هواخوری قرنطینه و سایر محوطه ی اردوگاه. در زیر شیر آبی که داخل محوطه ی هواخوری نصب شده است حوضچهای سیمانی ساختهاند که آب ضایعات را بهسوی درختان محوطه ی اردوگاه هدایت میکند.کسانی که در مسیر راه توانستهاند به مأموران پول بدهند تا برایشان از بازار نوشابهی خانواده خریداریکنند چه روز خوبی دارند، زیرا بوتل [بطری ]
۱۴ روزهای سربی ال حا مانند لنگهکفشی در بیابان و قطرهآبی در کویر است. اگر نوبتشان شود، آن بوتلها را زیر شیر آب هواخوری از آب پر میکنند. همه احساس می کنند آب هواخوری به نسبت آب داخل سالن بسیار خنکتر است. وقتی به اطراف خود نگاه میکنی و قادر میشوی نگاه خود را از میان جمعیت متراکم اما محصور در پشت دیوارهای سیمی به بیرون برسانی، میبینی آنسوی سیمخاردارها جادهای هست که دو طرفش را درختان سرسبز پوشاندهاند و تا واحد اداری اردوگاه ادامه مییابد. اتومبیل پاترول سفیدرنگی از در برقی وارد محوطهی اردوگاه میشود و بیتوجه از کنار جمعیت عبور میکند. کسانی که پیشاز این در این اردوگاه بودهاند میگویند آقای امینی رئیس اردوگاه است. ماشین را به سرعت از میان جادهایکه دو طرف آن را درختان سپیدار پوشاندهاند عبور میدهد. در برابر ساختمان اداری پارک میکند و از اتومبیل پیاده میشود. در دستش تعدادی روزنامه و مجله است که بهراحتی میشود نام «کیهان» را که روی سایر روزنامهها قرار گرفته خواند. کمکم شب از راه میرسد. همه گرسنهاند. از روز گذشتهکه به هر نفر از ما مهاجران مقیم قم یک نان لواش دادهاند تا این لحظه، هیچکس هیچچیز دیگری برای خوردن نیافته است. سنت حسنهای هست که میگویند همیشه در اردوگاهها شبها نان را تقسیم میکنند. مقامات اردوگاه سفیدسنگ هم از این سنت پیروی میکنند. جیرهی هر نفر سه عدد نان است که هرکدام ۱۸۰ تا ۲۱۰ گرم وزن دارد. یک گاری پر از نان از راه میرسد. همه را از داخل قرنطینه بیرون میکنند. هوا تاریک است. تک ستارههایی بر فراز اردوگاه چشمک میزنند. عسکری
یونس حیدری ۱5 [مأموری] در کنار دروازه میایستد و یکییکی مهاجران محصور را از دم در ورودی فرامیخواند، سه عدد نان به دست هر نفرشان میدهد و آنها را به داخل قرنطینه میفرستد. بچهها دو عدد نان خودشان را میان ال پ ستیک یا پارچهای پنهان میکنند. یک نان دیگر را،که جیرهی شبشان است، دو لقمه میکنند و می خورند. از بوتلهای کناریهایشان یک جرعه آب مینوشند و دراز میکشند. این شام شب اول است. در قرنطینه را میبندند. امروز بیش از ده اتوبوس مهاجر دستگیرشده آوردهاند. وقتی این تعداد به افرادیکه از روزهای قبل در قرنطینه بودهاند افزوده میشود، نشان میدهد که چه تراکم جمعیتی وجود دارد. بچهها پتوهای داخل قرنطینه را پهن میکنند و کفشهایشان را زیر سرشان به شکل بالش میگذارند و دراز میکشند. بعضی دیگر با همان خاکهای کف سیمانها و پتوها تیمم میکنند و شروع میکنند به اقامهی نماز مغرب و عشا . صدای بازشدن قفلک ن در آهنی ال توجه همه را بهسوی خود جلب میکند. ساعت نزدیک ۱۰ شب است. با بازشدن ال در آهنی سه عسکر وارد میشوند: دو نفر ش قبه دست، یک نفر کتابچهدردست. اع م میکنند جهت ال آمارگرفتن آماده باشید. پساز ال اع م، چند نفر دیگر هم وارد میشوند و بچهها را پشتبه پشت هم روی دو زانو به صف میکنند و یکی با ال ش ق میان بچهها میگردد و هرکسی راکه خسته شود یا زانوهایش درد بگیرد و بنشیند ال ش ق میزند. عمل شمارش یا آمارگیری چند مرتبه صورت میگیرد. گویا تعداد از چهارصد نفر هم عبورکرده است.
۱۶ روزهای سربی اردوگاه سفیدسنگ، قرنطینهی ۱ جمعه، ۵ شهریور ۱۳۷۸ آفتاب از پشت پنجره بهسوی سالن بزرگیکه بیشتر به مرغداری شباهت دارد میتابد و آدمها، فشردهتر از انبوه مرغهای رویهمریختهشده، در هم میلولند. بعضیشا ن دای ر ههای چندنفرهای تشکیل دادهاند و با هم صحبت میکنند و بعضی دیگر برای خودشان سرگرمیهایی از قبیل گلیاپوچ آفریدهاند و بعضی دیگر در داخل دهلیز از میان راه نیممتری، که تا توالت امتداد یافته، مشغول راهرفتن هستند. در این راه تنگ آدم هر قدمی که برمیدارد باید خود را به یک طرف خمکند تا طرف مقابل بتواند از کنارش عبور کند، درحالیکه هرآن ممکن است پایش را روی پای یکی از کسانی بگذارد که در طرف دیگری نشسته است و فریاد و آه ونالهی او را بلند کند. صف بعضی دیگر که در نوبت توالت ایستادهاند از کنار دیوار امتداد یافته و تقریبا تا وسط سالن ادامه پیدا کرده است. هوای ْنامطبوع فضای سالن را فراگرفته است. ِدر ورودی را از پشت با قفلی بزرگ بستهاند. هیچکدام از پنجرهها باز نیست. هیچ راهی برای ورود و خروج هوا وجود ندارد، جز دو هواکش پرسروصدا که کاراییشان، بیشتر از هوارسانی، شکنجهی روانی است. در میان انبوه جمعیت حلقهای بزرگ به وجود آمده است. مردم دور مردی با صورتی چروکیده جمع شدهاند. او یکسره شعر میخواند؛ شعرهایی با مضمون غم و اندوه و دوری و جدایی که بر دل یکیک مهاجران مینشیند. کسانی که چهرهی او را ندیدهاند اول که صدایش را میشنوند احساس میکنند یکی از قلب تهران آمده، برایشان جوک
یونس حیدری ۱۷ میگوید تا آنها را بخنداند و شعر میخواند تا ابراز همدردی کند. ولی وقتی نزدیکتر میشوی و به سیمای زیبایش مینگری، پیداست که از هزارههای ناب و اصیل است. وقتی از او راز این را میپرسی که چرا این چنین با لهجهی بیگانه شعر میخواند و صحبت میکند، آهی جگرسوز میکشد و میگوید: «من هدیهی آقای آیتاللهالعظمی خلخالی به افغانستان هستم». همه در حیرت فرو میروند که او چه میخواهد بگوید. حرفش توجه مرا به خود جلب میکند. نزدیکتر میشوم. ادامه میدهد: بگذارید قصه را از اول برایتان بگویم تا وقت بگذرد. همهی ما و شما اینجا اسیر هستیم و هیچکداممان به غیر از ایستادن در صف توالت کار دیگری نداریم. من در کابل بودم. برادرم دانشجوی پلیتکنیک کابل بود. پدرم نیمهآخوند بود. خانه و زندگی خوبی داشتیم. روزگارمان بسیار خوب بود. ولی زمانی که ال انق ب ثور شد، همهچیز به هم ریخت. ال انق ب شده بود تا میان انسان ها برابری ایجاد شود. اما شعار برابری آمد و خیلی حوادث دیگر هم رخ داد و سرانجام پدر و برادرم را گرفتند، بردند و دیگر هیچ ال اط عی از آنها تا امروز نیافتهام. مردم میگفتند که کودتاچیان همهی کسانی را که گرفتهاند کشتهاند و جنازههایشان را به شوروی بردهاند تا دکترهای روس بر سرشان پزشکی یاد بگیرند. ما چند ماه صبر کردیم. هیچ خبری نشد. دیدیم اوضاع هر روز خرابتر میشود و آدمکشی وخیمتر شده است. به همین خاطر بود که خانه و کاشانه را اجاره دادیم و وسایل و امکانات خود را فروختیم و من و مادرم راهی ایران شدیم. من سیزده یا چهارده سال داشتم. در تهران در مغازهای مشغول کار شدم. همانجا کار میکردم. خوب بود. روزگارم میچلید [می گذشت]. نان خودم و مادرم را درمیآوردم. یک روز که مغازه را بسته کردم و می خواستم بروم خانه، ناگهان مأمورها ریختند و
۱۸ روزهای سربی اوستایم را گرفتند. او را بازرسی کردند، اما هیچچیز نی افتند. کیف صاحب مغازه در دست من بود. داخلکیف مقداری هروئین پیداکردند. او را دستگیر کردند و مرا هم بهخاطر اینکهکیف پیشم بود گرفتند و بردند زندان . اوستایم را اعدام کردند و مرا، چون هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم، زنده نگه داشتند و حکم حبس ابد برایم صادر کردند. پساز هفده سال، فرستادهاند تا در اینجا در خدمت شما با هم سفیدسنگ را بهعنوان آخرین ارمغان ایران زیارتکنیم و بعد برویم به افغانستان تا آنجا از نو لهجهی وطن را یاد بگیریم... . قصهی زندگی او بیشتر از شعرهای حزنانگیزش اطرافیان را تحتتأثیر قرار داد. از آن روز به بعد بود که همهی بچهها او را می شناختند. خبر مثل باد در میان همهی جماعت پیچید که آن مرد، همانی که همیشه دستمال ابریشمی در دست دارد، شلوار کردی مشکی میپوشد و دمپاییهای دستساختهی زیبایی به پا دارد، نامش «آقا رضا» است؛ هفده سال در زندان تهران بوده است و... . روز از نیمه گذشته است. همه آخرین جیرهی نانشان را خوردهاند، ولی بهشدت احساس گرسنگی و ضعف میکنند. برای من جالب بودکه هیچ کس از خوردن نان سوخته و خمیر دلدرد هم نشده است. بااینحال، اکثر بچهها رفتهاند هواخوری و همین چند لحظه در هوای باز را هم غنیمت می شمارند، هرچند در هواخوری آفتاب مستقیم میتابد و هیچ اثری از سایه و سایهبان وجود ندارد. چند درختی همکه وجود دارد متأسفانه دور از حریم هواخوری است تا همه با دیدن سایهی درختان و شنیدن صدای تکانخوردن برگشان در باد، حسرت نبودن آن را احساس کنند. تعدادی از مأموران اردوگاه میآیند و ال اع م میکنند:
یونس حیدری ۱۹ «کسانیکه با ماشینهای شمارهی ۷ ،۶ و ۸ ورامین و قم آمدهاند جهت تکمیل پرونده آماده شوند تا به دفتر انتقال شان دهند.» همهی ما کسانی که هنوز موفق نشدهایم فرمها و پروندههای خود را تکمیل کنیم آماده میشویم. جلو نگهبانی قرنطینه میایستیم. براساس نمرهی ماشینها بهترتیب همه را بیرون به صف میکنند. سپس همه را میبرند در برابر واحد ال اط عات و پذیرش که در کنار در برقی قرار دارد. آنجا یکییکی برای هرکس دوسیهای [پروندهای] تشکیل میدهند. در دوسیهها اکثرا فقط اسامی را می پرسند و بقیهی پرسشها را طبق خواست و میل خود ال ع متگذاری میکنند. در این فرصت من بخشی از پرسش ه ا را بهسرعت مرور میکنم و میخوانم. اکثرا از دو جنبهی آماری و امنیتی تنظیم شدهاند، ولی همهشان را سربازها بدون اینکه چیزی از مهاجر ان بپرسند پر میکنند. پساز تکمیل دوسیه، همه را مثل روز گذشته در کنار ال همان درخت، بازهم در صفهای طو نی، جهت بازرسی ایستاده میکنند تا پساز الشی ت [بازرسیکردن] به درون قرنطینه بازگردانند.
۲۰ روزهای سربی قرنطینهی ۱ شنبه، ۶ شهریور ۱۳۷۸ یک هفتهی دیگر هم گذشت . بازهم شنبه آمده است، یعنی یک آغاز نو. در این آغاز نو همه امیدوارند که کسانی راکه قبلاز ما به قرنطی نه آوردهاند به داخل کمپ انتقال دهند تا شاید قرنطینه اندکی خلوت شود. همه در همین انتظار به سر میبرند و ساعت نیز حوالی ۹ صبح را نمایش میدهد. مردان نگهبان درکوچک آهنی و بعد در هواخوری را باز میکنند. همه از داخل قرنطینه خارج میشوند. آفتاب نیمروز منطقه سخت سوزاننده است . بعضی داخل هواخوری شروع میکنند به راهرفتن و بعضی دیگر برمیگردند داخل قرنطینه تا حداقل از شر آفتاب در امان باشند. در همین هنگام ازطرف انتظامات ال اع م میشود که ورودیهای روز پنج شنبه و جمعه باید جهت عکسگرفتن در داخل هواخوری جمع شوند . طبق معمول، حاال در اینجا شماره ی اتوبوسهایی که از شهرستانها آمدهاند برای همه نوعی هویت جدید شده است. به همین خاطر است که همه براساس اتوبوس ال ال شمارهی ف ن از ف ن شهر شناخته میشوند. عکاس، درحالیکه دوربین به گردنش آویزان است، وارد میشود و می گوید : «هر نفر ۱5۰ تومان جمع کنید بابت عکسهایتان، تا پرونده تکمیل شود.» یک مأمور با ال ش ق دم در ایستاده است. یکی از مهاجران بلند میشود و میگوید: «من را از سر کار بنایی آوردهاند و هیچ پولی همراهم ندارم. مقداری که در جیبم بود در اردوگاه ورامین خرج شد و حتی پنجهزار تومانی را که بابت کرایهی اتوبوس از ما جمع کردند نداشتم و مهاجران نفری صد تومان کمک کردند و به مقامات اردوگاه
یونس حیدری ۲۱ تحویل دادند.» مأمور درحالیکه ال ش ق را در دست خود میچرخاند، می گوید : «خوب زبان صاف داری افغانی کثیف ! ال حا هم برو از ال هموطنهایت بگیر؛ آنهاکه نمردهاند!» با ش ق چند ضربهی محکم به او میکوبد و ادامه میدهد: «هرکس پول دارد باید به آنهایی که ندارند بدهد، وگرنه این ال ش ق همهتان را زیارت میکند!» بر ال همین اساس است که حا هر اتوبوسی یک هویت آماری پیدا کرده است و فرمان صادر میشود که هرکس از اتوبوس خودش پولهایش را جمعآوریکند. به همین خاطر استکه فهرست اتوبوسها را میخوانند و بعد آمار هریک از آنها را نیز اع م میکنند که هر ال اتوبوس چه مبلغی پول باید بیاورد و تحویل بدهد. این فرمانی عمومی است که صادر میشود. تعداد ما مهاجرانی که از قم گرفتار شدهایم ۳۱ نفر است و مبلغ ی که باید پرداخت کنیم ۴۶5۰ تومان میشود. همه را جمعآوری میکنند و هرکس ندارد دیگران بهجای او هم می پردازند. یکی از دوستان همهی آنها را میبرد و تحویل میدهد و مأمور صاحب در فهرست ال ع مت میزند که اینها پول خودشان را رساندهاند. پساز اینکه پولها را دقیق می شمارند و تحویل میگیرند، ما را بار دیگر به سالن بزرگی میبرند که چند روز پیش سرمان را در آنجا تراشیده بودند و بعد همه را بهصف ایستاده میکنند. بهترتیب پروندههایی راکه تشکیل داده بودند با برگههایی تحویل بچهها میدهند تا از روی آن شمارهسریالی را روی سینهی بچهها آویزان کنند و بعد از آنها عکس بگیرند. براساس همان شمارهسریالها، صفها را نیز منظم میکنند و بعد عکاسباشی همه را بهترتیب به پیش خود فرامیخواند و را الکی پ
۲۲ روزهای سربی با نمرههای خاص دوسیه تنظیم میکند و بر گردن افراد آویزان میکند تا از آنها عکس بگیرد. ال عکاس یک ک داردکه پ هربار فقط همان دو عدد آخرش را عوض می کند. الک را بر گرد پ ن هرکسیکه میرود آویزان میکند و بعد بر روی صندلی مینشاندش و از او عکس میگیرد. آن روز نوبت به ما نمیرسد. آن روز تعداد زیادی از عکسگرفتن بازمیمانند و عکاسباشی به همه وعده میدهد که روز بعد میآید تا عکسهایشان را بگیرد و در پایان ال اع م میکند: «من در دفترم یادداشتکردهامکه چهکسانی پول دادهاند.»
یونس حیدری ۲۳ یکشنبه، ۷ شهریور ۱۳۷۸ صبح که همه از خواب بیدار شدند و بسیاری با شپشهای سفیدسنگی سروصورت خود را متبرک کردند، نگهبانها آمدند و گفتند کسانی که از ورودیهای روز پنجشنبه و جمعه پول دادهاند و روز گذشته عکاس موفق نشد عکس آنها را بگیرد در داخل سالن بزرگ کنار قرنطینهی ۱ به نوبت ردیف شوند و براساس همان فرمها پروندهشان تنظیم میشود. من هم با دست شکستهام،که دردش شدت یافته بود، میروم و در نوبت قرار میگیرم. دستم بر گردنم آویزان است. چوبهاییکه شکستهبند دور دستم بسته است دستم را آزار میدهد و سخت احساس ناخوشی میکنم. ولی هیچکس در این قرنطینه از شکستهبندی چیزی نمیفهمد و روز گذشته بااینکه درد سختی داشتم و چند مرتبه تقاضای رفت ن به بهداری کردم، من را نبردند. ولی ال چیزی که حا سخت ذهنم را مشغول کرده این است که چگونه این پ کرا ال برای عکاسی بر گردنم آویزان نگه دارم، زیرا همه آن را با دو دست نگه میدارند. الخره با انتظار به پایان میرسد و نوبت من میشود. درون خیمهی کوچکی که در آن یک صندلیکوچک و گرد گذاشته شده میروم. عکاس دوربینش را تنظیم میکند و بعد میآید سراغ من. به دست شکسته ام نگاهی میکند و میگوید: «میتوانی این ال دستت را با بیاوری؟» - یک مقدار. - همینقدرکافی است. نمرههای پ ک را ال تنظیم میکند و بر گردنم میاندازد. یک طرف آن را بر روی پارچهی سفیدی که با آن دستم را بستهاند تکیه میدهد. سمت ال چپ پ ک را با دست چپم نگه می دارم. عکاس یک عکس از سر کچلم
۲۴ روزهای سربی که مانند جنایتکار انمکرده است میگیرد، ال درحالیکه پ ک روی دست شکستهام ایستاده است. از سالن دراز و بی قواره بیرون میآیم و به هواخوری میروم. بیرون هواخوری در امتداد خیابان، که از پیش واحد اداری میگذرد، یکی از مأموران را مشاهده میکنم که با ال ش ق بر پشت کسی میکوبد که در حال ال ک غپررفتن است. بهشدت متأثر میشوم. دستهایش بر پشت گردنش ال ک ف شده است وک غپر میرود و ال هر چند قدمی که برمیدارد افسر یک ال ش ق بر پشتش میزند. وقتی دقیقتر نگاه میکنم، میبینم او همان مرد ریزنقش دستمالابریشمی است که روزهای اول با شعرهای زیبا و حزنانگیزش به قرنطینه حالوهوای دیگری بخشیده بود: رضا زندانی. باورم نمیشود. از کسانیکه در آنجا ایستادهاند میپرسم: « آن مردکیست؟» - آقا رضاست. - ال چراک غپر میرود؟ - آخر او رفته به نگهبانهاگفته استکه این چه وضعی استکه شما اینجا ایجاد کرده اید؟ نه آب هستکه بخوریم و نه وضعیت نظافت و توالت اینجا درست است. چرا؟ آخر شما که مسلمانید! این انسانها هم مسلماناند. اینها هم نماز میخوانند و خداوند را ال عبادت میکنند و حتی اگر هم مسلمان نباشند، اقل انسان که هستند. چرا این مردم بهخاطر نبود آب باید بر خاکهای پر از میکروب و چرک روی بتنها و پتوها تیمم کنند تا خدایشان را عبادت کنند؟ آیا این صحیح است که یک نفر برای نوشیدن یک جرعه آب حداقل نیم ساعت در نوبت باشد؟
یونس حیدری ۲5 حال او را بردهاند و شکنجه میکنند. آقا رضا از انتهای خیابان در حال برگشت است و در مسیر برگشت او را مجبور میکنند تا پامرغی راه برود؛ یعنی دستهای خود را به مچ پاهایش بگیرد و با نوک پنجه راه برود. و هربار که کف پایش به زمین اصابت میکند یک ضربه ش الق بر پشتش فرود میآید.
۲۶ روزهای سربی ورود بهکمپ سهشنبه، ۹ شهریور ۱۳۷۸ باالخره مرحلهی دوم تحویلدهی برگههای شناسایی آغاز شد. اسامی را میخوانند. من هم میروم برگههای شناساییام را، که عکسیکه با پالک گرفتم رویشان چسبانده شده است، میگیرم و به هواخوری برمیگردم تا مرحلهی دوم انتقال بهکمپ آغاز شود. پساز مرحلهی نخست انتقال به کمپ، وضعیت قرنطینه اندکی بهتر شده است. چند شب پیش آمار حتی از سقف پانصد نفر هم گذشته بود. ولی روز گذشته بخشی از ورودیهای پنجشنبه را به داخل قرنطینه انتقال دادند و امروز هم برگههای ورود به اردوگاه را به ما تحویل دادند. انتظار میرود تا ساعتی دیگر اع الم خروج از قرنطینه و ورود به کمپ را صادر کنند. همهی بچهها در حالتی از انتظار قرار دارند؛ خسته و سرگردان، مأیوس و ناامید قدم میزنند. در همین حال یکی از مأموران میآید و میگوید: «ورودیهای پنج شنبه و جمعهکه برگههایشان را تحویل گرفتهاند جهت انتقال بهکمپ آماده شوند.» همه میروند حاضر میشوند و با دوستان تازه شان که هنوز باید در قرنطینه بمانند خداحافظی میکنند و قرنطینه را بههمراه افغانهای اسیری که آنجا را با دستان خود ساختهاند ترک میکنند. همهی بچهها را در صفهای پانزده نفره منظم میکنند. برگههایشان کنترل میشود و بعد همه را بهسوی کمپ میبرند. در مسیر راه از جلو واحد اداری عبور میکنند. خیابان بهسوی دشت سرسبز ادامه پیدا میکند. بخشی از زمینهای وسیع محوطهی اردوگاه را زراعت کردهاند.
یونس حیدری ۲۷ مأمور همراه ما بهسمت راست میپیچد. از مقابل تابلوی ِبهداری اردوگاه عبور میکنیم و همه مان را وادار میکنند در برابر عمارتی نسبتا مجلل بنشینیم. بر فراز ساختمان، روی لوحهای کوچک نوشته شده است «انبار». در مقابل «انبار» عمارت دیگری وجود داردکه بر روی آن نوشته شده است «واحد فرهنگی». از سالن واحد فرهنگی پیداست که از آن بهعنوان سالن غذاخوری مأموران استفاده میکنند. مابقی را خاکگرفته است و گویا اگر بازرسی از آن طرفها عبور نکند، خاکروبی هم نمیشود. در برابر «انبار» مردی تنومند از بچهها پ ذیرایی میکند. این مرد که مسئول «انبار» است در قبال مهاجران موظف به تفکیک نوجوان ها از میان دیگران، صدور ک ارت آذوقه، ارائهی ظرف ، پتو و... است. هنگام تفکیک و دستهبندی مهاجران و صدور کارت و غیره، با یک کابل سیاه برقی مشغول انجاموظیفه میشود و ناسزاهایی از قبیل « مادرسگها»، «پدرسگها»، «حرامزادهها» و «آشغالها» به ما حواله می کند. « انگار دنبال مال بابایشان آمدهاند!» انباردار پساز تفکیک نوجوانها صفهای جدیدی تنظیم میکند که در هرکدام پانزده نفر قرار دارند. سپسکارتهای آذوقه را صادر میکند. در آنکارت فهرست بلندی از مواد خوراکی دیده میشود، اما بهگفتهی آنهایی که بارها در اینجا گرفتار شدهاند، تا ده روز قبلاز آمدن یک هیئت خارجی فقط میتوان جیرهی نان دریافتکرد و بس. اینکارتها را از میان پانزده نفر به یکی از مهاجران بهعنوان نمایندهی هر گروه تحویل میدهد و نام آن فرد را بر پیشانیکارت مینویسد. بعد از صدور کارت آذوقه ال اع م میکند که تمام نمایندگان به ال ع وهی یک نفر دیگر
۲۸ روزهای سربی بیایند در کنار دیوار صف بگیرند و بهترتیب به هر نفر از این صف یک کتریکجومعوج سیاه (تمام ظروف سی اه هستند)، یک دیگ بیدر، ده لیوان رویی، یک یا دو قاشق دستهشکسته، پنج کاسه و پیشدستی و یک چراغ بالر تحویل میدهد. همهی آنها را روی کارت آذوقه ی ادداشت میکند تا روز آخر باز بر همان اساس تحویل بگیرد. بعد اع الم میکند که جهت دریافت پتو متعاقبا ازطریق بلندگوهای بند اطالع داده میشود که بیایید. همهی بچهها به ترتیب گروه هایشان بهسوی کمپ فرستاده میشوند. نوجوانان را بهسوی کمپ ۱ ک ه مقابل کمپ ۲ قرار دارد می فرستند و دیگران را بهسویکمپ ۲ راهنمایی میکنند. در کمپ ۱ فقط تعداد معدودی چادر به چشم میخورد و انبوهی افغانستانی که از سطح ایران دستگیر شدهاند و تنها ویژگیشان کمسنوسالبودن آنهاست. این سؤال در ذهن نقش میبندد که راستی خانوادههای این کودکان و نوجوانان حا کجا بهدنبال آنها می ال گردند؟ و آنها پساز اخراج از ایران، در آن سوی مرز، به دام چهکسانی خواه ند افتاد؟ به کمپ ۲ وارد میشویم. مهاجران برای استقبال از ما و شناسایی دوستان و آشنایان احتمالی خود دیوار انسانیای ایجاد کردهاند که ناچاریم از میان آن عبور کنیم. عبور میکنیم و از پس دیوار انسانی عمارتی به چشم میخورد که چشم انسان را به خود جذب میکند، اما لحظاتی بیش دوام نمیآورد. این تنها عمارت مجلل، سرویس توالت است. همچنانکه از میان این دیوار انسانی پیش میرویم، تعدادی خانه به چشم میخورد که سقف آنها دایرهمانند ساخته شده است. اول تصور میکنم که ما را در یکی از این اتاقها جا خواهند داد، اما این
یونس حیدری ۲۹ تصور دیری دوام نمیآورد. وقتی از دیوار انسانی خارج میشویم، تازه به سکوهایی میرسیمکه همه وسایل خود را بر روی آن قرار میدهند و به همان شکل گروه پانزدهنفری در کنار هم جا میگیرند. در اینجا با همین گروه است که سرنوشت مشترک دارند، رزقوروزی مشترک، زندگی مشترک و آزادی مشترک . در کمپ ۲ در اردوگاه سفیدسنگ ۱۲۰ آلونک وجود دارد که نه در دارد و نه پنجرهایکه بتواند محافظگرما و سرما باشد. هر آلونک صرفا دو عدد دیوار است که سقفی گنبدی در خود دارد و یک سوراخ یکمتری که به آن در میگویند و از آن با نام اتاق یاد میکنند. همچنین نوزده سکوی سیمانی ساخته شده است که باید روی آنها خیمه زده شود، اما هیچ اثری از خیمه نیست. تعداد گروههای موجود به ۱۴۷ تا میرسد. باید یادآوری کرد که این آمار صرفا تا تاریخ فوق است، درحالیکه خروج از اردوگاه مدتهاست که متوقف شده و همچنان ورود رو به افزایش است. درنتیجه، جمع کل ( ۱۴۷ گروه پانزدهنفره) مساوی است با ۲۲۰5 نفر. ظرفیتکل اتاقها ( ۱۲۰ اتاق پانزده نفره) برابر است با ۱۸۰۰ نفر و بهاین ترتیب تعداد کسانی که به ناچار روی سکو میمانند به ۴۰5 نفر می رسد. عقربههای ساعت از ۴ بعدازظهر هم گذشته است. من بهدنبال فروشگاه میگردم تا دفتر تهیه کنم و کار بازنویسی خاطراتم را ، که ابتدا در داخل قرنطینه روی کاغذهای پاکت س ی گار نوشته بودمشان، آغاز کنم. اما هرچقدر میگردم، اثری از فروشگاه پیدا نمیکنم. در کنار جدول میبینم تعدادی از مهاجران دستفروشی میکنند؛ چای خشک، خربزههایکال وگندیده،کشک و... . بعضیشان
۳۰ روزهای سربی قلم و دفتر هم دارند. بهسرعت پولم را آماده میکنم و میروم یک خودکار و یک دفتر چهلبرگ میخرم تا بتوانم هم بهطور روزانه خاطراتم را بنویسم و هم آن مجموعهی کاغذپارههای ی را که در قرنطینه تنظیم کرده بودم بازنویسی کنم. در همین زمان است که صدایی از بلندگوها پخش میشود و از ال مسئو ن گروههایی که امروز وارد کمپها شدهاند میخواهد جهت دریافت پتو به انبار مراجعهکنند. همهی ال ِمسئو نگروهها باکارت آذوقه میروند جلو در کمپ و منظم در صف قرار میگیرند تا در را باز کنند و آنها را تا انبار ببرند. اما به کسانی که در صدر صف بودند تعدادی پتویکهنه میدهند و بعد ال اع م میکنند که پتوها تمام شد. مسئول گروه ما با لجاجت میرود تمام انبار را میگردد. فقط پنج پتوی پاره و سوراخ پیدا میکند و آنها را برای پانزده نفر همراه خود میآورد. در جمع پانزدهنفرهی ما دو نفر از برادران هراتی هستند که تازه از زندان وکیلآباد آزاد شدهاند و آوردهاند شان اینجا. یکی از آنها پنج سال و دیگری هفت سال به جرم قاچاق موادمخدر در زندان بوده است. این در حالی است که بهگفتهی خودشان بدون اینکه جنسی از آنها گرفته باشند آنها را به چنین مجازاتهایی محکوم کردهاند. در اینجا امتیازی که دارند این است که ازنظر کمپل [پتو] شخصی و لباس هیچگونهکمبودی ندارند. ال هوا کمکم در حال تاریکشدن است که بازهم از بلندگوها اع م میشود که ورودیهای امروز جهت دریافت نفت به انبار مراجعه کنند. سهمیهی هر گروه در هفته یک گالن بیستلیتری است. یکی از برادران میرود گالن نفت را میگیرد، میآید و از همه مقداری پول جمع میکند
یونس حیدری ۳۱ و میرود یک پاکت چای میخرد. مقداری آب هم در دیگ بار میگذارد تا اولین چای را در اردوگاه ب خوریم. آب در داخل دیگ میجوشد. مقداری چای خشک در داخل دیگ میریزند و بعد از چند دقیقه چای دم میکشد و شروع میکنیم به ریختن چای در داخل لیوانهای رویی. بهقدری داغ استکه نمیشود دست خود را به آن نزدیککنیم. هنوز یک قورت چای هم نخوردهایم که رگبار باران شروع میشود. تا حدود ده دقیقه ادامه پیدا میکند و همهی منطقه را خیس و مرطوب میکند. محوطهیکمپ ساکت و آرام میشود. همهیکسانیکه آلونک دارند پناه میبرند به داخل آلونکهایشان و بقیه نیز درکنار و گوشهای پناه میگیرند تا باران تمام شود. پساز باران، باد شدیدی میوزد که باعث میشود تا حدود ساعت ۱۱ شب همهی سکوها که از سطح زمین تقریبا پنجاه سانتیمتر بلندترند خشک شوند. ولی هوا، به قول مهدی اخوان ثالث، « بس ناجوانمردانه سرد است». دوستان لطف میکنند بهخاطر دست شکستهام یکی از آن پنج پتو را به من میدهند تا سرم ا نخورم . تعدادی از هماتاقیها هم توانستهاند از دوستانی که در آلونکها یافتهاند یک یا دو پتو قرض کنند . همچنین دو نفر از وطن پرستان گفتهاند دو پیرمرد گروه ما شب را بروند در اتاق آنها سر کنند تا از گزند سرما در امان بمانند . پاسی از شب گذشته است. اتاقها چراغهای موشی خودشان را خاموش کردهاند، بعضی هم روشن گذاشتهاند، ولی همه خوابیدهاند. هیچکس بیدار نیست. آنهایی که روی سکوها هستند و هیچ خیمه و پناهگاهی ندارند چندنفری زیر یک یا دو پتو چفت خوابیدهاند و همدیگر را بغل کردهاند تا سرما نخورند. ولی سرما همچنان مقتدرانه
aasoo.orgRkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2