Munireh Baradaran - Simple Truth

390 ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺳﺎده ﺗﮑﺮاری ﻫﻢ دﯾﮕﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯿﻢ و ﮐﺎرﮔﺮﻫﺎ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ را آﻣﺎده ﻣﯽ ﮐﺮد ﻧﺪ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ اﻣﺎ ﺑﺎﻻی ﺗﺨﺖ ﺑﻪ دور از ﺟﻨﺐ وﺟﻮش روزاﻧﻪ ﻫﻢ ﭼﻨﺎن در ﺧﻮاب ﺑﻮد. ﺧﻮدم را از ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎی ﺗﺨﺖ ﺑﺎﻻ ﮐﺸﯿﺪم ﮐﻪ ﺑﯿﺪارش ﮐﻨﻢ. در ﺧﻮاﺑﯽ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﻮد. ﺻﺪاﯾﺶ زدم. ﺟﻮاﺑﯽ ﻧﺪاد. ﺗﮑﺎﻧﺶ دادم ﺑﺎز ﺑﯿﺪار ﻧﺸﺪ. آن وﻗﺖ ﻣﺘﻮﺟﻪ ی ﻧﻔﺲ ﻫﺎی ﻏﯿﺮﻋﺎدی ش ﺷﺪم. ﭘﺘﻮ را ﮐﻨﺎر زدم. ﭼﻬﺮه اش ور م ﮐﺮده و رﻧﮕﺶ ﺑﻪ ﺗﯿﺮﮔﯽ ﻣﯽ زد. ﺑﺎ وﺣﺸﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ آﻣﺪم. دﯾﮕﺮان ﻫﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﺎﺟﺮا ﺷﺪﻧﺪ. ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ در را ﮐﻮﺑﯿﺪﯾﻢ. ﭘﺎﺳﺪار ﻓﻮری ﺳﺮ رﺳﯿﺪ. ﮔﻮﯾﺎ آن روزﻫﺎ آن ﻫﺎ ﻫﻢ اﻧﺘﻈﺎر ﺣﻮادث ﻏﯿﺮﻋﺎدی را داﺷﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﻫﺮ زﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮد، او را ﮐﻪ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﯽ و ﻧﯿﻤﻪ ﻫﻮش ﺑﻮد، از ﺗﺨﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ آوردﯾﻢ. ﭼﺎدر و ﭼﺸﻢ ﺑﻨﺪش را زدﯾﻢ و ﭼﻮن از ﺑﺮاﻧﮑﺎرد ﺧﺒﺮی ﻧﺒﻮد، ﭘﺎﺳﺪار ﮔﺬاﺷﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮی او را ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺒﺮﻧﺪ. او را ﺑﻪ ﺑﻬﺪاری داﺧﻠﯽ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن در ﻃﺒﻘﻪ ی اول ﮐﻪ ﻓﺎﻗﺪ ﻟﻮازم ﺿﺮوری ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺑﻮد، ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ. آن روزﻫﺎ ﮐﺴﯽ را ﺑﻪ ﺑﻬﺪاری ﻣﺮﮐﺰی اوﯾﻦ ﻧﻤﯽ ﺑﺮدﻧﺪ. ﻣﻌﻠﻮم ﺷﺪ او از ﭼﻨﺪ روز ﭘﯿﺶ ﺑﯽ ﮐآن ﻪ ﺷﮏ ﮐﺴﯽ را ﺑﺮاﻧﮕﯿﺰد، ﻣﻘﺪار زﯾﺎدی ﻗﺮص ﻣﺴﮑﻦ و ﺧﻮاب آور از اﯾﻦ و آن ﺟﻤﻊ آوری ﮐﺮده و آن ﺷﺐ ﻫﻤﻪ ﻫﺎ را ی آن ﺧﻮرده اﺳﺖ . دو ـ ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ او را ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪﻧﺪ. ﺻﻮرﺗﺶ ﻫﻢ ﭼﻨﺎن آﻣﺎﺳﯿﺪه ﺑﻮد و ﺑﻪ ﮐﺒﻮدی ﻣﯽ زد. ﺣﺎﻟﺖ ﯾﺄس و ﺗﻠﺨﯽ ﻧﮕﺎه اش آن ﻗﺪر ﻧﺎراﺣﺘﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ روز ﯾﺎرا ی ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﺪن ﺑﻪ او را ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﺗﺎ روزﻫﺎی ﻣﺘﻮاﻟﯽ ﻣﻨﮓ ﺑﻮد و اﺧﺘﻼﻻﺗﯽ در ﺣﺎﻓﻈﻪ اش ﺑﻪ وﺟﻮد آﻣﺪه ﺑﻮد. ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﻬﺒﻮد ﯾﺎﻓﺖ. دوﺳﺘﯽ ﮐﻪ اﻧﺴﺎن را ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻣﯽ دﯾﺪ، ﭼﻨﺪ روزی از او دور ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﺷﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﮑﺮ را ﻫﻢ ﮐﻪ در اﻋﺘﺮاض ﺑﻪ ﺷﻼق زدن ﻫﺎ ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﮐﺮده اﺳﺖ، ﻫﻤﯿﻦ دوﺳﺖ در ذﻫﻦ او ﭘﺮورد. اﻋﻼﻣﺶ ﻧﮑﺮده ﺑﻮد. اﻣﺎ ﻧﯿﺎز ﺑﻪ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻧﺒﻮد. ﻧﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻫﻢ دﯾﮕﺮ را ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ. ﻫﺮﯾﮏ از ﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺟﺎی او ﺑﺎﺷﺪ و ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ او اﻧﺪﯾﺸﯿﺪه ﺑﺎﺷﺪ. ﯾﺄس ﻫﻢ ﯾﮏ اﺣﺴﺎس اﻧﺴﺎﻧﯽ اﺳﺖ. ﻫﻤﻪ آن را ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻨﺪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ از آن ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ از اﻧﺴﺎن ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺗﺼﻮﯾﺮ آرﻣﺎﻧﯽ دارﻧﺪ. در آن ﻣﺮداد ﺷﻮم ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﺒﺮ آﻣﺪ رﻓﻌﺖ در ﺑ ﻨﺪ ٢ ﺑﺎ داروی ﻧﻈﺎﻓﺖ ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﺎﺗﻤﻪ داده اﺳﺖ. ﺗﺎ ﭼﻨﺪی ﭘﯿﺶ در ﺑﻨﺪ ﻣﺎ ﺑﻮد. او را ﻫﻢ ﻫﻢ راه زﻧﺪاﻧﯽ ﻫﺎی ﻣﺠﺎﻫﺪ ﺑﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. دو ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻠﻤﻪ ﯾﯽ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮد. آن ﻫﺎ را ﮐﺠﺎ ﺑﺮد ه ﺑﻮدﻧﺪ؟ ﭼﻪ ﻫﺎ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎده ﺑﻮد؟ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﻘﯿﻪ ﭼﻪ آﻣﺪه ﺑﻮد؟ ﻗﺒﻞ از ﺧﻮردن داروی ﻧﻈﺎﻓﺖ ﻫﻢ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰد . اﺧﺘﻼﻻت رواﻧﯽ ﺷﺪ ﯾﺪی داﺷﺖ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎ و ﺳﺎ ﮐﺖ ﺑﻮد، ﺑﺎ درد وﺳﻮاس. ﺑﯿﺶ ﺗﺮ اوﻗﺎت در دﺳﺖ ﺷﻮﯾﯽ ﯾﺎ ﺣﻤﺎم ﺑﻮد. آﺳﺘﯿﻦ ﻫﺎ و ﭘﺎﭼﻪ ی ﺷﻠﻮار ﺑﺎﻻزده ﻣﺸﻐﻮل آب ﮐﺸﯿﺪن ﺧﻮدش، ﻟﺒ ﺎﺳﯽ ﯾﺎ ﻇﺮﻓﯽ. ﹺ ﭘﯿﺶ از آن، ﺑﺮادرش در زﻧﺪان ﺧﻮد را دار زده ﺑﻮد. اﻣﺎ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ی اﻓﺴﺮدﮔﯽ

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2