Munireh Baradaran - Simple Truth

420 ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺳﺎده ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻋﺰای ﻋﻤﻮﻣﯽ اﻋﻼم ﺷﺪه ﺑﻮد. روزﻧﺎﻣﻪ ﭼﻨﺪﺑﺎر ﺑﻪ وﯾﮋه ﺻﻮرت ﻧﺎﻣﻪ، ﺣﺎوی ﮔﺰارش ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎزه و دﻓﻦ ﺑﺎ ﻋﮑﺲ و ﺟﺰﯾﯿﺎت ﭼﺎپ ﺷﺪ. ﺗﻤﺎم روز ﺻﺪای ﻗﺮآن ﭘﺨﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ و ﮔﺎه ﺻﺪای اﺧﺒﺎر رادﯾﻮ را ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪای ﮔﺮﯾﻪ و ﻋﺰا ﺑﻮد. ﻟﺤﻈﺎت ﺗﻠﺦ و ﻣﻼل اﻧﮕﯿﺰ ﮐﺶ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮد دل ﺗﻨﮕﯽ ﺑﻮد و ﯾﺄس و ﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮ. در ﺳﻠﻮل آن ﻗﺪر ﻗﺪم ﻣﯽ زدم ﮐﻪ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺷﻌﺮی را ﮐﻪ روی دﯾﻮار ﺑﻮد، آن ﻗﺪر ﺧﻮاﻧﺪم ﮐﻪ از ﺑﺮ ﺷﺪم. ﺑﻪ ﺳﺒﮏ ﺷﻌﺮﻫﺎی ﺑﺮﺷﺖ ﺑﻮد: ﮐﺎرﮔﺮ رو ﺑﻪ ﮐﺎرﺧﺎﻧﻪ اﯾﺴﺘﺎده ﮐﻪ ﺳﺮ ﺑﺮآوردن ﺧﻮرﺷﯿﺪ او را ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﯽ ﮐﺸﺪ. ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﮐﺎرﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ و ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻒ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﯿﻦ روز آﻓﺘﺎﺑﯽ را ﺑﻪ رﺋﯿﺲ ﺑﻔﺮوﺷﺪ. اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻣﺮا از آن ﻓﻀﺎی ﻏﻢ دور ﺳﺎزد. ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺒ ﯽ در ﺑﯿﺮون ﮔﺮﺑﻪ ﯾﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﯿﺪ. ﺳﭙﺲ ﺟﻨﮓ دو ﮔﺮﺑﻪ و ﺟﯿﻎ ﻫﺎی وﺣﺸﺘﻨﺎ ک آن ﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ی زﻧﯽ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺴﺖ. از ﺧﻮاب ﭘﺮﯾﺪه ﺑﻮدم و ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﯽ ﻃﭙﯿﺪ. ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ام ﺻﺪای ﮔﺮﺑﻪ ﻫﺎ را ﻧﺎﻟﻪ ی زﻧﯽ ﺗﺼﻮر ﮐﺮده ﺑﻮد، اﯾﻦ را ﻓﺮدای آن روز ﮔﻔﺖ. در آن ﻓﻀﺎی ﺳﮑﻮت رﻋﺐ و ﯾﺄس، ﺗﻨﻬﺎ وﺣﺸﺖ و ﻧ ﮕﺮاﻧﯽ ﻣﺎﯾﻪ ﻫﺎی ﺧﯿﺎل ﺑﺎﻓﯽ آدم ﻣﯽ ﺷﺪ. اﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻤﺎن و وﻫﻢ ﻧﺒﻮد. ﺑﻌﺪازﻇﻬﺮ ﯾﮑﯽ از ﻫﻤﯿﻦ روزﻫﺎ ﮐﺴﯽ در ﻣﯽ زد. زﻧﺪاﻧﯽ اﺟﺎزه ﻧﺪاﺷﺖ در را ﺑﮑﻮﺑﺪ. ا ﮔﺮ ﮐﺎری داﺷﺖ، دﮔﻤﻪ ﯾﯽ را ﺑﺎﯾﺪ ﻓﺸﺎر ﻣﯽ ﹺ ﺳﻠﻮل روﺷﻦ ﺷﻮد و اﮔﺮ دﺳﺖ داد ﺗﺎ ﻻﻣﭗ ﮐﻮﭼﮏ ﺳﺮدر ﺑﺮﻗﻀﺎ ﭘﺎﺳﺪاری آن را دﯾﺪ ﻣﯽ و ﺣﻮﺻﻠﻪ داﺷﺖ، در را ﺑﺎز ﻣﯽ ﹺ در اداﻣﻪ ﯾﺎﻓﺖ. ﺣﺎدﺛﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﮐﺮد. ﮐﻮﺑﯿﺪن ﻏﯿﺮﻣﻌﻤﻮل ﻣﯽ آﻣﺪ. ﺳﺮاﭘﺎ ﮔﻮش ﭘﺸﺖ در ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﺻﺪای ﻃﺎﻟﻘﺎﻧﯽ آﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ او ﺣﺮف ﻣﯽ از زد. راه روی اﻧﺘﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮد و ﺣﺮف ﻫﺎ ﺷﺎن را ﻧﺸﻨﯿﺪم. ﭘﺲ از وﻗﻔﻪ ﯾﯽ زﻧﺪاﻧﯽ دوﺑﺎره در ﻣﯽ زد. اﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ، ﻣﯽ » ﮔﻔﺖ: ﭘﺎﺳﺪار ﺑﻨﺪ، در را ﺑﺎز ﮐﻨﯿﺪ. « ﭼﻨﯿﻦ ﺑﯿﺎﻧﯽ را ﮐﻪ آﻣﺮاﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﻮد، ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻫﺎ ﺑﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. اﻣﺎ ﺻﺪا را ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﯾﮑﯽ از ﻣﺴﺌﻮل ﻫﺎی زﻧﺪان را ﺑﺒﯿﻨﺪ. ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﺻﺪای ﭘﺎﺳﺪار، ﺑﺎزﺷﺪن درﯾﭽﻪ ی در و ﮔﻔﺖ وﮔﻮﯾﯽ. ﺑﺎز ﺻﺪای ﮐﻮﺑﯿﺪن در. ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎم ﺻﺪای ﻣﺮدی را از ﺳﺮ راه رو ﺷﻨﯿﺪم. ﮔﻮش ﺧﻮاﺑﺎﻧﺪم. ﺻﺪای زﻣﺎﻧﯽ » « و آن زن زﻧﺪاﻧﯽ را ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ. ﻋﺼﺮ ﻓﺮدای آن روز، دوﺑﺎره زﻧﺪاﻧﯽ در ﻣﯽ زد و ﻣﯽ » ﮔﻔﺖ: در را ﺑﺎز ﮐﻨﯿﺪ .« آن روز ﻧﻮﺑﺖ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﯾﻮﺳﻔﯽ و دﯾﮕﺮ ﭘﺎﺳﺪار ﺟﻮاﻧﯽ ﺑﻮد. از ﺳﺮ راه رو داد ﻣﯽ زد: » ﺧﻔﻪ! در ﻧﺰن! « زﻧﺪاﻧﯽ ﻣﺤﮑﻢ و ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﻣﯽ زد. ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎ از ﮐﻼﻓﮕﯽ، اﺳﺘﯿﺼﺎل و ﺧﺸﻢ او ﺣﮑﺎﯾﺖ داﺷﺖ. داد ﻣﯽ » زد: در را ﺑﺎز ﮐﻨﯿﺪ! « ﯾﻮﺳﻔﯽ و ﭘﺎﺳﺪار ﺟﻮان رﻓﺘﻨﺪ ﺟﻠﻮی ﺳﻠﻮل او و از درﯾﭽﻪ ﯾﺎ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﺎه اش ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ﻧﮕﻬﺒﺎن ﺟﻮان ﻣﯽ » ﮔﻔﺖ: ﮐﻤﻮﻧﯿﺴﺖ ﺑﯽ ﺣﯿﺎ. از ﻣﻮﻫﺎی ﺳﻔﯿﺪش ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯽ « ﮐﺸﺪ.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2