115 نسرین ستوده نیمایعزیزم،سلام ای. بنابراین مجبورم با زبان هنوزکوچکی و تازه چهارسالگی را تمامکرده ها، دو روز پیش به من ملاقات کودکی با تو سخن بگویم. پس از مدت حضوری با تو و خواهرت و برادر و خواهر و مادر خودم دادند. و تو آمدی. مرتب و با تمام وجودگردنم راگرفته چهکردی. از بغلم پایین نمی گویم دوستت دارم، خیلی زیاد. بوسیدی. به تو می بودی و مرا محکم می ی دلتنگ تو و خواهرت هستم، خیلی زیاد. اما خوشبختانه آنقدر روحیه ی من دانند که روحیه شما دو تا خوب استکه نگرانتان نیستم. همه می ام تاکجا خوب است و این فقط به خاطر وجود پدرت است. و خانواده ای «آخر ای بغلخواهرتوگفته ی پیشتو رفته طبق تعریفمهراوه، هفته کار کنمکه شما سه تا اینقدر خوبید؟» مهراوهگفته «کدام سه تا؟» من چه دانی من از شنیدن این خبر چقدر ای «تو، بابایی و مامانی.» و تو نمی گفته ی هر مادر زندانی آن است ترین دغدغه خوشحال شدم. آخر عزیزم، بزرگ برد یا نه؟ و من با شنیدن اینخبر دانستمکه اش او را از خاطر می که آیا بچه ای. تو اصلاً مرا از خانواده جدا نکرده
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2