191 نسرین ستوده شاءاللّه بازهمخواهیمرفت. راستیمهراوه، رفتیم؟ ان چقدر باهم استخرمی ی بزرگخانواده هایم، عسل و نسیم،که هر دو بچه امروز دو تا از همبندی یکافی به مهراوه هستند، با من سر شوخیگذاشته بودند که من به اندازه گفت، «کتلت رسم. عسل می اش به بچهکوچیکه می کنم و همه توجه نمی ی بیچاره درستکردی بردی؟ این بچه از نجابتش همشد غذا برایمهراوه بری.» حالا کنی و می گوید، اما چون نیماگفته زود درست می چیزی نمی گم مهراوه همکتلت را دوست دارد، این دفعه نسیم جوابم را هرچی می ی بیچاره چه باید بگوید؟ باید به تو بگوید کتلت دهد که «خب بچه می را دوست ندارم؟ معلوم است به خاطر برادرکوچیکه میگه دوست دارم.» ی تو را گفت، یکی نسیم و کلی غصه خلاصه نوبتی، یکی عسل می دانی مهوش چه خندیدند. من هم با آنها خندیدم. اما می خوردند و می می بخشد. راست دانید دختر چه حسی به آدم می گفت؟گفتکه شما نمی گفت مهوش. حس تو و حس نیما دو دنیای قشنگ و جداگانه است. می بوسمتان. خواهم، هر دویتان را دوست دارم و هزار بار می ًهر دویتان را می فعلا خداحافظ ماچ و موچهمیشگی نسرین ۱۳۹۱ اسفند ۱۶ شنبه سه
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2