های زندان نامه 232 نیمایعزیزم،سلام مهرماه است. چند روزی است هوا بارانی است. هرگاه ۲۱ امروز شنبه دانم هوای بارانی را کنم. چون می شود، بیشتر به تو فکر می هوا بارانی می کردم، حالا شوی. امروز صبح با خودم فکر می دوست نداری، دلتنگ می نیمای من باید در چنین صبح دلگیری به مدرسه برود. آه! راستی امروز گردی؟ چرا روی و با سرویس برمی روی؟گفتی با سرویس می چطور می نیستم؟ چرا در این روز بارانیکنارت نیستم؟ و بدتر از همه اینکه این بار بابا همکنارت نیست. ما یکبار دیگر از همدیگر جدا افتادیم. دوباره بازیِ حجابیمادر... . الملاقاتی، حجابمادر و بی ممنوع ها باز شده و تو به مدرسه کردم از وقتی مدرسه امروز داشتم فکر می ام. دوباره ی عزیزم راکه تازه دانشگاه قبول شده، ندیده ای، تو و مهراوه رفته آغوشم از هر دویشما تهی شده است و چشمم از ندیدنتان خسته و بیزار شویم و از بودن شده است. اما تردیدی ندارمکه ما دوباره دور هم جمع می اندیشیم؛ «عدالت» و «قانون» و... من و پدرتهمچنان به رؤیاهایمان می
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2