نامه‌های زندان

های زندان ‌ نامه 248 رضا جان، سلام امروزجمعه استوهوا بارانیاست. پریروز(چهارشنبه)رفته بودم بهداری. بستری، انتهای راهروی بهداری، ‌ِ ِ بخش ‌ فهمیدم فرهاد در همان قسمت بستری است. خواستم بروم و پیدایشکنمکه سرباز م مور آمد جلویم را گرفت. به او گفتم به فرهاد بگوید من آمده بودم و او قول داد بگوید. اما به منگفتهمینجا بستری است. ی پیش آقای بهزادی آمده بود دیدنم. دیدن او باعثشد کهکمی ‌ هفته به رفع ممنوعیت ملاقات امیدوار بشوم. ممکن است این هفته ملاقاتم را برقرار کنند. هرچند اعتصابغذایم دیرشده است، ولی فکر کنم دیگر این هفته اعتصابغذایم را شروعکنم. طبعاً خیلی خیلی نگران فرهاد هستم. از بهداریکه بیرون آمدم، آمدم جلوی بند چهار و به سرباز م موریکه آنجا بودگفتم بگوییدخندان بیاد. غروببود، با تعجبنگاهمکرد وگفت توانم، این اجازه رو ندارم.گفتم بگو رئیسبند بیاید،گفت روز تعطیل ‌ نمی است (چهارشنبه تعطیل رسمی بود) وکسی نیست. خلاصه هر کاری شنبهکه آقای بهزادی آمده بود، درسالن ‌ کردم نتوانستم تو را ببینم.ضمناً سه

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2