نامه‌های زندان

های زندان ‌ نامه 366 نیمایعزیزم،سلام ست؛ ‌ های اوین پوشیده از برف و زیبایی ‌ چند روز استکه درختان و تپه کشند و از برف ‌ هایمان سرکمی ‌ هایمان به اتاق ‌ درختان چناریکه از پنجره کند و ‌ هایشاز آنعبور می ‌ هاییکهگهگاه روباهی با بچه ‌ خمیده هستند، تپه کند و مرا ‌ زند و ما را غرقشادیمی ‌ هایشدر میان برفغلتمی ‌ گاه با بچه کردیم. ‌ اندازدکه باهم بازی می ‌ های تو و مهراوه می ‌ یاد بچگی نیما جون یکبار من و تو و مهراوه روی تخت خواب داشتیم بازی ماهه بودی. مهراوه داشت ‌ کردیم. تو خیلیکوچولو بودی، شش هفت ‌ می ی تخت ‌ دفعه دیدم تو داری از گوشه ‌ پرید. یک ‌ روی تخت بالا و پایین می خوری، بدو بدو آمدم تو را بین تخت و زمینگرفتم، البته کاش ‌ قل می گرفته بودم! دیر رسیدم. تا به تو برسم افتادی روی موکت. بغلتکردم اخلاقی ‌ و نازتکردم و بوسیدمت و تو گریهکردی، ولی با همان خوش وقت اون روز یادم ‌ ات، بعد از مدتیشروع به خندیدنکردی. هیچ ‌ همیشگی های ‌ مون موکت ‌ ی قدیمی ‌ نمیره. بعد از اون، من و بابا رفتیم برای اون خونه پرزدار بلند آبیگرفتیمکه خیلی هم قشنگبودند و تو و مهراوه اونارو خیلی دوستداشتین.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2