369 نسرین ستوده یعزیزم، سلام مهراوه ی بامداد جمعه است و من در پنجشنبه تمام شد و ساعت سی دقیقه خواندم. به جایی از (امیلی برونته) را می های بادگیر بلندی تختم داشتم دهد. یاد شان را می ها وکارهای بچگانه امکه شرح تولد بچه قصه رسیده افتادمکه مهری اشیاد آنشبیمی هایتو افتاده بودم. اینروزها همه بچگی ام، و شوهرش شب منزل ما مهمان بودند و در اتاق تو خانم، دختر خاله شبرفته بودی اتاقشان و به آنهاگفته بودی اینجا خوابیده بودند و تو نصفه اید؟ بروید بیرون. چند بار در اتاق من است، چرا توی اتاق من خوابیده گرفت. یا ام می افتادم و خیلی خنده باشگاه، موقع ورزش یاد اینکارت می ام برویم، خواستیم منزل همین دختر خاله یکبار دیگر که تبریز بودیم و می رفتی از لج من یک لباس داغون انتخابکردی بپوشی. من همگذاشتم کردم. آمد و کلیکیفمی بپوشی. یادم می یخوشگل از زندان برایتتعریفکنم. اینجا مهراوه، آها! یکخاطره گذارند و الآنکه من وکیلِ بند ی یک نفر می انجام هر کاری را به عهده کنم. به نیلوفر بیانیکه دختر جوان و هستم، من این مسئولیت را تعیین می گفت: ام. چند روز پیشمی ایهست، مسئولیتتقسیمکشکرا داده بامزه
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2