373 نسرین ستوده اتاقم م یرفتم سر میز م یماندم. آن بوسهیگرانبها و شکنندهای راکه مادرم معمولاً در اتاقم و در لحظهی خوابیدنم به من م یداد، باید از ناهارخوری هایم را درم یآوردم، حفظش تا اتاقم م یبردم و در همهی مدتیکه لباس م یکردم و نم یگذاشتم از شیرین یاشکاسته شود و با همهیگریزان یاش در هوا بپراکند و محو بشود، و درستدر چنانش بهاییکه نیاز داشتم آن را با احتیاط بیشتری بگیرم، باید تند و زود و پیشچشم همه،گرفته نگرفته آنکه فرصت و آزادی داشته باشمکه در آنچه م یکنم، آن برم یداشتم. بی دقتو توجهی را بهکار ببرمکه آد مهای وسواسی از خود نشان م یدهند...» با خواندن خاطرات پروست یاد تو م یافتادمکه البته خیلی وق تها پیشت نبودم، اما وقتی هم بودم تو همیشه نگران محو شدن من از کنار خودت بودی... یاد ش بهاییکهکنارتم یخوابیدم تا بخوابی،کتابم یخواندم و م یبوسیدمت. دوباره م یآیم و دوباره همانکارها را از سر م یگیریم. نیما جان، منهم در بچگ یهایم از چیزهایی م یترسیدمکه وقتی الآن دونی؟ فکر م یکنم،کاملاً احساسشرا زنده و پویا درخودم پیدا م یکنم. می مامان منهمیشهکنارمون بود. هیچچیزی نم یتوانست اون رو از ما بگیره. اما یکی از خاطرات بچگ یام این استکه ما یک خانهیکوچک داشتیم. هاکه زود هوا تاریک هاگوشهیحیاطبود و زمستون ها دستشویی وقت اون هایزمستون، تنهاییدستشوییرفتن م یشد، من تو هوایزمستون وشب برام ترسناک بود. وقتی هوا تاریکم یشد و به خواهر یا برادرم م یگفتم با من بیان بریم دستشویی، مسخرهام م یکردند و م یگفتند الآنکه تازه هوا تاریکشده! توم یترسیتنهاییبریدستشویی؟!و اینبیشترعذابمم یداد. وقت م یرفتم سراغ مادرم و از اون م یخواستم تا دستشویی خلاصه اون همراهم بیاد و اون م یاومد. حتی بزرگ هم که شده بودم، دستشوییِ
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2