417 نسرین ستوده هایش را بالا انداخت و بالآخره او هم از جایش بلند شد. آلبرتو شانه در را باز کردند و پشتدر دختر کوچولویی با لباسسفید تابستانی و شنل قرمز ایستاده بود. همانکسی بودکه آنطرفدریاچه دیده بودند. یکسبد خوراکی هم در دست داشت. سوفیگفت: سلام. تو کی هستی؟ ام. بینی منشنل قرمزی ـ مگر نمی سوفی نگاهی به آلبرتو انداخت و او سرشرا تکان داد. ـ شنیدیچیگفت؟ گردم. پیر و مریض است و ی مادربزرگم می دختر گفت: دنبال خانه ام. برایشغذا آورده آلبرتو گفت: اینجا نیست. خب. زودتر از اینجا برو. و با حرکت دست حرفش را ت کید کرد. طوریکه سوفی را یاد دور هایمزاحم انداخت. کردن پشه دختر شنل قرمز حرفشرا ادامه داد: ـ ولی باید یک نامه را هم تحویل بدهم. ای بعد به راهش ادامه بعد پاکتکوچکی درآورد و به سوفی داد. ثانیه داد و رفت. سوفی داد زد: «مراقبگرگه باش...» دار بود، نه؟ خنده ایم. فردا باید سر گذاشته عصر جمعه است و دو روز تعطیلات را پشت ها را پیگیریکنمکه امیدوارم نتیجه بدهد. ارسال نامه دوستتدارم بوسمت می ماماننسرین ۱۴۰۰ قرچک ـ خرداد
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2