نامه‌های زندان

421 نسرین ستوده ی بابا بود و تا وقتی همکه ازدواجکردم، هنوزم داشتخدمت ‌ مورد علاقه خواست چیزی بخرد، دنبال ‌ کرد. یادت هست بابا همیشه وقتی می ‌ می ی بابا بود. ‌ رفت؟ مطمئنمجنسو رنگشسلیقه ‌ بهترین مارکمی مون ‌ ها، وقتیبابا تصمیمگرفته بودخونه ‌ بعد یادم اومدکههمونبچگی رو دوباره نقاشیکنه، به نقاشگفته بود قسمتپایین دیوارها سبز معمولی ها ‌ ای. یادتهست دیوار اتاق ‌ باشد و قسمت بالای دیوارها سبز مغز پسته رنگو پررنگ ‌ کردند و دو رنگکم ‌ رو به دو قسمت بالا و پایین تقسیم می ی ‌ کشیدند؟ اون غوره ‌ زدند و خط فاصل بین آنها را یکخط مشکی می ‌ می ی این خاطرات را برایم زندهکرد. امروز هم روز خیلیگرمی ‌ آبگیری همه کرد. تازه یادم آمد مامان با اون ‌ بود وگرمایهمان روزها را برایم تداعی می ‌ پختی ‌ کرد. با اون دست ‌ ایدرستمی ‌ ها چهخورشتابستانیخوشمزه ‌ غوره گذاشت. ‌ که مامان داشتو چقدر برای هر غذایی وقتمی ت نکرده باشه. تو و رضا ‌ هام خسته ‌ گیتی جون، امیدوارم حرف وقت دوست ندارم ‌ اید.گرچه هیچ ‌ ملاقات امروزمان را به فردا موکولکرده توانم برای همه چیز من ‌ این مسیر طولانی و ناجور را بیایید، اما دیگر نمی آیید حتماً خیلی خوب است و باید آنچه راکه شما ‌ تصمیم بگیرم. اگر می گیرید، بپذیرم.گرچه خواهری بودمکه جز دردسر برایتچیزی ‌ تصمیم می امکه خواهری مثل تو ‌ ام، اما همیشه از صمیم قلب خوشحال بوده ‌ نداشته دارم. دوستتدارم بوسمت، هزار بار ‌ می و به امید دیدار قربانت، نسرین ۱۴۰۰ تیر ۱۴

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2