نجف دریابندری

۱۴۹ دریابندری از زبان سیما یاری که داستان مرگش هولناک بود، تراژدی بود، برای اینکه نامزدش راگرفتند و گفته بودند در ۲۴ ساعت باید تخلیهی اطالعاتی شود. دانشجوی معصومی که بهترین نمرهها را میگرفت. گناهش فقط این بود که یک روزنامه دستشگرفته بود ، روزنامهای که چاپ شده بود و همهجا بود. تا سرحد مرگ شکنجهاش کردند. زندانها به قدری پر بودکه زندانیان عادی را آزاد می کردند تا جا باز شود. این آدم کسی را که دزد بود و بنا بود آزاد شود صدا می کند و آدرس نامزدش را میدهد و میگوید « برو بگو که من همهچیز راگفتم». زندانیها به حال بچههای ماگریه میکردند. مجرم ه ا از خود می پرسیدند این بالها چیستکه دارد سر این بچه ها میآید. آن پسر در زندان م رد و دختر بدبخت که نامزدش بود رفت از باالی ساختمان با سر خودش را انداخت پایین. فجایع چنان تند و پشت سرهم رخ می داد که ما حتی فرصت نکردیم ناله کنیم و داستانهایی که، خب، بعضیهای شگفته شده و بعضی در سینهها مانده یا در سینهها ی مردم مانده و فشارهای مختلف، مانند فشارهای سنت، فشار فرهنگ، فشارهای خانوادگی، اجازه ندادهکه به زبان بیاید. آدمها ترجیح می دهند با تمام مصائب بهگور بروند، ولی رنج سرزنشها و نگاهها ی سرزنشآمیز را تحمل نکنند، چون این سرزنشها از هر شکنجهی جسمی ای بدتر است. من یکی از کسانی بودم که سرنوشتم این بود که زنده بمانم. خانوادهی من آسیب دید. مادرم دق کرد از غصه ی سرنوشت ماکه شیفتهی سوسیالیسم واقعا موجود بودیم! شیفتگیمان به مطالبی بود که از قول مارکس، انگلس و پلخانف به خورد ما میدادند. از خودم می پرسیدم چه بود آن ایدهای که من بهخاطرش این همه رنجکشیدم؟ چه بود آن ایده که مادرم با آن مخالفت می کرد، پدرم مخالفت می کرد و زندگی مرا نابود کرد؟ خطرهای ی که برای من پیش آمد مادرم را در بغل خود من دق داد. مادرم وقتی فوت شد 5۲ سالش بود. دق کرد. شبانه ریخته بودند خانهی ما، سکتهکرد، سکتهی وسیع . مادرم فقط فرصتکرد بگوید بیا ببینم زندهای! فقط توانسته بود در خانه را باز بگذاردکه من وارد شوم. وقتی رفتم بغلشکردم،گفت تو زندهای ؟! و بعد سکته و خونریزی از بینی و دهان و تمام. به خودم میگفتم این آرمان چه بود که نسل من به خاطر آن عزیزترین کسانش را از دست داد؟

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2