۱5۰ نجف دریابندری عمیقترین دلسوزیها در روزهای جانفشانیها ی ما برای مردم ازطرف خانوادهها ی ما نثارمان می شد، ولی ما نمیشنیدیم. می گفتیم نه، شما نسلی هستید که واقعیتها ی جدید را نمی بینید! ما عدالت می خواهیم. شاید گشتن دنبال پاسخ اینکه ما چه می خواستیم مرا زنده نگه داشته باشد، وگرنه زندگیکردن ما مردن تدریجی بود. یکوقتهای ی به خودم میگفتم میشود فردا صبح من خودبه خود مرده باشم و دیگر چشمها یم را به این زندگی باز نکنم؟ من زنده مانده بودم و احساس می کردم روح عزیزترین یارانم در من به زندگی ادامه می دهند و آن ها از من می خواهند به آن ها بگویمکه چه شد. برای یافتن پاسخ سؤالم شروع به جستوجو کردم. برگشتم دوباره به خواندن کتاب های علمی و تاریخی. تاریخ علم را دوباره و سه باره خواندم و همین طور به تمامکتابخانهها سر می زدم و دنبال منابع تاریخی میگشتم. می خواستم از تاریخ جنبش های اجتماعی مطلع شوم. شاید باورتان نشود، من آن سالها روزنامهها را می خریدم و بالفاصله سراغ صفحهی آگهی های فوت و تسلیت می گشتم و همه را از روزنامه میبریدم و در یک پوشه ی بزرگ نگه میداشتم. بعد گاهی می رفتم سروقتشان و به آن عکسها، که دیگر میان عزیزانشان نبودند، خیره میشدم. با خودم فکر می ال آن کردم حا هایی که شم ا ها را دوست داشتند چه می کشند و از تصور رنج بازماندگانگریه میکردم. میان کتاب ها غرق شده بودم و برای آن ها که مادر هایشان را از دست داده بودند به شدتگریه میکردم. زمانگذشت تا رسیدیم به سال .۱۳7۳-۱۳7۲ من مدتها بودکه شروعکرده بودم به نوشتن. همین طور مینوشتم. بهشدت مینوشتم. آنموقع دیگر دو تا بچه داشتم. کار خانه بود، سختی های زندگی روزمره بود، ولی بهمحض اینکهکار خانه تمام می شد و به درسومشق بچهها می رسیدم و بچهها می خوابیدند، به خودم می گفتم حاال باید من وظیفه ام را انجام بدهم. به شدت میخواندم. بهشدت مینوشتم. بحران های روحی هولناک داشتم. داستان می نوشتم، رمان می نوشتم، به شعر رو آوردم. اما هیچ یک از نوشته ها مرا راضی نمیکرد. آن قدر نوشتم و پارهکردم و دور ریختم که اگر جمع میکردم بهاندازه ی یک تپه میشد؛ تپه نه، کوه. در این کنکاش ها بودکه برای خرید یک سریکتاب به نشر «چشم وچراغ» مراجعهکردم. کتاب ها بیرون پیدا نمیشد. لیست کتاب هایی را که می خواستم به آقای زهرایی
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2