نجف دریابندری

۱۹ گفت وگو درباره ی زندگی در آن زمان کشتیهای نفتکش، بیشتر نروژی و انگلیسی، می آمدند به آبادان. ای نکشتیها بی ن آبادان وکلکته رفتوآمد میکردند. آبادان بندر شده بود و چند نفر پای لوتکشتیها بودند . پدر من ی کی از آنها بود. اتفاقا عمر زیادی نکرد و پنجاهویکی دو سال داشتکه مرد، ولی خب، در سی سال آخر عمرش پ ای لوت بود. از ده که آمده بود به بوشهر، ی ک چند سالی کارگری کرده بود، کارهای مختلف. بعد ی ک داستانی میگفتند که من نمی دانم چقدر صحت دارد، چون از خودش نشنیدم. من بچه بودم که پدرم مرد. هشت سالم بود. داستان را از دی گران شنیدهام. میگفتند ی کی از این کشتیهای «میل» ( Male ، نام عمومی کشتیهای انگلیسی) می آید به بوشهر و آنجا به گِل مینشیند. اتفاق میافتاد. در سهچهارکی لومتری بوشهر کشتیها در در ی ا توقف میکردند. از بوشهر کشتیهای بادی و چوبی می رفتند بارشان را پیاده می کردند و می آوردند ساحل. پدرم مدتی توی ای ن کشتیها کار میکرد. میگفتند یک کشتی «میل» به گل می نشیند و هر کاری میکنند درنمیآید. منتظر می شوند آب باال بیاید و کار درست شود. پدر من میرود پیش کاپیتان. آنموقع توی هم ی ن کشتیها ی بارکش کار میکرد. میرود پیشکاپی تانکشتی، می گوید من این را درمیآورم. کاپیتان می گوید جدی می گو ی ی؟ درش میآوری؟ میگوید آره. میگوید خیلی خوب، ما که فعال بیکاریم، نشستهایم اینجا. برو ببی نم چهکار می توانی بکنی. حا ی ال ا ن ناخدا نشسته و پدر من رفته پشت فرمان. دستور می دهد از این ور برو، از آنور برو. الصه خ نمی دانم چهکار می ال کند که کشتی را درمیآورد. حا ی ا شانسش بوده یا چی نمیدانم. ناخدای کشتی از کار پدرم خی لی خوشش میآید. می گوید عجب! تو معلوم است آدم جالبی هستی. بی ا ببرمت بصره. بهتری ن پاداشی که میتوانم به تو بدهم ای ن است که تو را به بصره ببرم. بصره آنموقع بصره بود، اما آبادان هنوز آبادان نبود. پدرم هم قبول میکند. چون جوان بیکاری بودکه خانه و زندگی هم نداشت، با ای ن ناخدا به بصره میرود. دوسه سال در بصره زندگی میکند و ناخدای ی کی از کشتیهای «تاگ» میشود. تاگ کشتی کوچک اما نیرومندی استکهکشتیها ی بزرگ را به داخل آب هل میدهد.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2