۴5 گفت وگو درباره ی زندگی در روزنامهی شرکت نفت اسم میگذاشتید؟ نه، با امضای ن.د می نوشتم . گویا در کبوتر صلح هم می نوشتید. آره ، منتها این یکی واسطهاش مرتضیکیوان بود. کیوان در تحریریهی آن بود. داستان این جوری شد که کیوان یک بار که به آبادان آمد پاکتی از نوشتهها ی خودش را به من داد، داستان و چیزهای دیگر که من بخوانم و به او برگردانم. من هم خواندم و به او برگرداندم. منتها پس از خواندن، نشستم مطلب مفصلی نوشتم خطاب به کیوان، که نظر من دربارهی نوشته ه ا ی او بود. بعد دیدم نوشتهی مرا، به غیراز آن چیزهای خصوصی، در کبوتر صلح گذاشته است. وقتی آمدم تهران، او مرا به دفتر کبوتر صلح برد و با هم در تحریریه نشستیم. گفت شما عضو تحریریهی کبوتر صلح هستی . من هم دوسه تا مقاله برایشان نوشتم. در واقع، کیوان مرا به مطبوعات تهران آورد. او بود که دستم را گرفت. بعدا هم داستانی در روزنامهی به سوی آینده نوشتم . داستانی بودکه در آن ایام خیلی سروصداکرد. یادم هستکه روز پنجشنبهای در ضمیمهی ادبی روزنامه چاپ شده بود. البته اسم نگذاشته بودم. باکیوان چگونه آشنا شدید؟ باکیوان زمانی آشنا شدمکه به خاطر شلوغکردن برای آمدن دکتر بقایی بازداشت شده بودم. هیچ وقت دکتر بقایی را دیده بودید؟ یک بار دکتر بقایی آمده بود به آبادان. دکتر بقایی رهبر یک حزب بود، ولی نه حزب زحمتکشان. هنوز حزب زحمت کشان تشکیل نشده بود. آن موقع هم روزنامه داشت. ماکه در آن زمانکارهای عجیبوغریب می کردیم تصمیمگرفتیم نگذاریم وارد آبادان شود. قرار بود از ج سر بهمن شیر بیاید که یک پل متحرک بود. عرض شودکه آقای بقایی از اهواز آمد و از ماشین پیاده شد که به شهر برود. ما هم رفتیم جلو ماشین شلوغ کردیم که برگرد! البته کار ما دیوانهوار بود، برایاینکه مردم و کارگران آبادان طرف دارش بودند. دولت مصدق بر سر کار بود، نفت را ملیکرده بود و محبوبیت داشت. منتها این چیزها را نمی فهمیدیم.
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2