نجف دریابندری

نجف دریابندری حلوای انگشتپیچ سیروس علینژاد

نجف دریابندری اول شهریور ۱۳۰۸ آبادان ــ پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۹ تهران

کتابهای آسو نجف دریابندری، حلوای انگشتپیچ نویسنده: سیروس علینژاد طرح روی جلد از کیوان مهجور عکس ها از سهراب دریابندری ناشر: بنیاد تسلیمی سانتا مونیکا ــ کالیفرنیا چاپ نخست: ۱۴۰۲ همه ی حقوق برای ناشر محفوظ است.

فهرست پ ی شگفتار ................................ ................................ 7................ گفتوگو دربارهی زندگی ................................ ۱۳........................... گفت وگو دربارهی ادبیات ................................ ۹5.......................... گفت وگو در باب ترجمه ................................ ۱۲۹......................... دریابندری از زبان سیما یاری ................................ ۱۴۳.................... در محفل جمعههای نجف دریابندری ................................ ۱6۱.........

پیشگفتار یک کمی تودهای، یک کمی لیبرال من با نجف دریابندری حدود سی سال نشست وبرخاست کرده ام و این کتاب در واقع حاصل همین حشرونشر است. دریابندری قامتی بلند، چهره ای گشاده و محضر شیرینی داشت و بیش از هرچیز آدم خودساختهای بود. نه به دانشگاه رفته بود و نه حتی دبیرستانش را تمامکرده بود. هرچه آموخته بود و میدانست، و زیاد هم میدانست، نزد خود آموخته بود. زندگی او پر از فرازونشیب بود: در جوانی به حزب توده پیوست؛ به زندان رفت ؛ محکوم به اعدام شد؛ از اعدام رهای ی یافت؛ و از همان زندان به ترجمه و نوشتن مشغول شد و تا پایان عمر از نوشتن دست نکشید. در زندگی او پدیده های متناقض با هم بروز کردهاند. ازیک سو به فاکنر و همینگوی و ادبیات آمریکا نظر داشت و ازطرف دیگر در روزنامه های حزب توده مقاله مینوشت. خود او توضیح جالبی در این زمینه دارد: ما توده ای مخصوصی بودیم. من گرچه بعد از انشعاب به حزب توده پیوستم، اما در واقع توده ای قبل از انشعاب بودم. بعد از انشعاب، حزب توده ماهیتش عوض شد... . ما ازلحاظ سیاسی در خط حزب توده بودیم، اما ازلحاظ فرهنگی کار خودمان را میکردیم. گذشته از این ، همینگوی و امثال او جزو نویسندگان چپ آمریکا به حساب میآمدند. بعدها من متوجه شدمکه به همینگوی یا فاکنر ازلحاظ سیاسی نمی شد جای خیلی مشخصی داد.

۸ نجف دریابندری دربارهی تناقض تودهای بودن و داستانکافکایی نوشتن روزی به منگفت: «وقتی متوجه شدم که کافکا نمیخوانند، خیلی تعجب کردم و فهمیدم که من اصال از یک خانواده ی دیگر هستم.» او هیچ گاه به دنبال ادبیات حزبی نرفت و بعدها هم که به زندان افتاد، به ترجمه ی تاریخ فلسفه ی غرب پرداخت. این ها نشان از تفکر متفاوت او داشت. من آنموقع فاکنر و همینگوی ترجمه می کردم و بعدها متوجه شدمکه اینکارها در حزب توده نامتعارف است. مثل این استکه یک چیزی را قات ی کرده باشی. سال ها بعد داستان کوتاهی از همینگوی ترجمهکرده بودمکه به آذین نپذیرفت آن را در مجلهی صدف چاپکند. به آذین آن وقت ها صدف را اداره میکرد. داستانی هم ترجمه کرده بودم از جان گالزورثی. به آذین به وسیله ی محمدجعفر محجوب پیغام فرستاده بود که مطلبی بهش بدهم. من این داستان را فرستادم. چاپ نشد. تنها نسخه ای هم بود که داشتم. از بین رفت. پرسیدم چرا چاپ نشد؟ محجوب گفت: به آذین با مضمون داستان مخالف بود. داستان همینگوی « گربه در باران» بود، یعنی به این عنوان ترجمهکرده بودم. داستانی استکه الیه های عجیبی دارد . موضوع این استکه اشخاص داستان بچه ندارند و... . یکی از داستان های درجهیک همینگوی است. آقای به آذین نوشت که دوستان عزیز، دنبال این جور ادبیات نروید. این ادبیات مردمی نیست! ما خیلی پکر شدیم. مقصودم این استکه در حزب توده دو تفکر جدا از هم وجود داشت که در خود من فی الواقع هر دو تا وجود داشت. ازیک طرف داستان های همینگوی ترجمه می کردم و ازطرف دیگر مقاله های آن چنانی در روزنامههای حزب مینوشتم. ولی باید گفتکه آن تفکر توده ای برای من خیلی سطحی بود. زندگی نجف دریابندری پس از آن سال ها که با وی به گفتو گوی دوستانه می نشستیم ــ و خواهید خواند ــ گفتنی های فراوان دارد. در آن سال ها او هنوز سرحال بود و خنده های معروفش تا اندازه ای برقرار بود. هنوز به دفتر زهرایی در نشر کارنامه رفت وآمد میکرد. هنوز پاره ای داستان هایکوتاه همینگوی را ترجمه یا اص کرد، الح می به امید آنکه مجموعهی قصه های او، که گویا حدود هشتاد داستان است، منتشر شود. (خوشبختانه ۲۱ داستان از آن داستان ها در پاییز ۱۴۰۲ با مقدمه ی سهراب دریابندری انتشار یافته است. ) هنوز به زیبادشتکرج می رفت، اما دیگر توان سابق را نداشت. دیگر نجف سابق نبود. نوشته ها و گفته هایش هم دیگر مانند سابق نشد. مثال مانند گفت وگوی ناصر حریری با او که تحتعنوان یکگفتوگو چاپ شده است از کار درنیامد. یکگفتوگو ، که

۹ پیشگفتار تماما به قلم خود نجف بازنویسی شده، به لحاظ نثر فارسی و چابکی قلم شاهکار است.گفت وگوی من و فرج (سرکوهی) با او در باب ادبیات هم همین وجه را دارد . اما دیگر گفت وگوها نه. باوجوداین، ال هنوز کارهایی انجام میداد. مث از این لحاظ را در همان زمان ها جمع وجورکرد، ولی برخالف عادت مقدمهای بر آن ننوشت. به مقدمه مخصوصا اشارهکردم، برای اینکه دریابندری بر هر کتابی که ترجمه می کرد مقدمه ی جانانهای مینوشت. ارزش مقدمه های نجف دریابندری از اصل ترجمه هایشکمتر نیست. او با هر ترجمه نه تنها یک اثر خوب به فارسی زبانان ارائه میداد، بلکه این روشنگری را هم فراموش نمی کرد که این نویسنده کیست که من دارم اثرش را تحویل شما میدهم. دریابندری بنیانگذار این جور مقدمهنویسی ها در زبان فارسی است. مقدمه های نجف نشان میدهد که او پیش از آنکه مترجم باشد، نویسنده است. ما مترجم خوب کم نداریم، ولی مترجمی که بر کتاب هایش مقدمه هایی مانند او نوشته باشد نداریم. مقدمههای نجف تحلیل جانانه ای از داستان و زندگی نویسنده به دست می دهد . نویسنده بودن او تنها در مقدمه ها خ شود. الصه نمی او مقاله نویس معتبری هم هست . هرگاهکه قصد می کردکتابی یا نویسنده ای را به جامعه معرفیکند، حرفش و داوری اش معیار میشد. هرگاه به معرفی کتابی میپرداخت، آن کتاب مطرح می شد و نویسنده اش در میان مخاطبان مشهور و معتبر میشد. نقد او بر شوهر آهوخانم علی محمد افغانی و طوبا و معنای شب شهرنوش پارسیپور سبب شهرت آن هاگردید و گمان می کنم آخرینکاریکه در این زمینه انجام داده نقد و معرفی اهل غرق منیرو روانی پور باشد. دریافت و ادراک او از داستان و قدرت تحلیل او در میان اصحاب قلم بی مانند است. نقد او بر سنگ صبور با عنوان «نوشتن برای نویسنده بودن» نقطه ی پایانی بر کار نویسندگی چوبکگذاشت و نقد او درباره ی نمایش قلندرخونه توانایی معجزه آسای او را نه فقط در تحلیل که در نوع نگارش نشان میداد. با مهارتی از پیچوخم ها باال رفته و سپس سرازیر شده بود که حیرت خواننده را برمی انگیخت. گمان نمی کنم در تاریخ نقد تئا تر مطلبی به آن قوت و قدرت و به آن اندازه درست و شیرین نوشته شده باشد. چنین کارهایی را در زمینه ی نقاشی هم از خود به یادگار گذاشته است.

۱۰ نجف دریابندری مقاله نویسی او تنها در همین نقدها و معرفی ها خ شود. الصه نمی چندی پیش که روزنامهی آیندگان سال های دور را ورق میزدم، به چند مقاله ی سیاسی از او برخوردم. توانایی او در تحلیل مسائل سیاسی نیز بهاندازه ی تحلیل های داستانی نیرومند و قابل مالحظه است. آن مطالب سیاسی بازچاپ مقاالتی بود که نجف دریابندری در روزنامهی جبههی آزادی ارگان جبهه ی دم و کراتیک ملی مینوشت. این را به جهت آن یادآوریکردمکه بگویم نجف درست می گوید که «منگرچه بعد از انشعاب به حزب توده پیوستم، اما در واقع توده ای قبل از انشعاب بودم». این حرف به نوعی اشاره به آزادی خواهی و لیبرالیسم او دارد. حسین حسین خانی، مدیر انتشارات آگاه، چند سال پیش برای من حکایت می کردکه روزی از روزها، وقتی وارد ساختمان جبههی دمو کراتیک ملی می شد، دید که نجف دریابندری از ساختمان آن بیرون میآید. می گفتگفتم شما اینجا چهکار می کنید؟ خندید و گفت: «آخر من هم یک کمی لیبرال هستم! » به نظرم این دقیق ترین توصیفی است که دریابندری از خود کرده است. او همچنان که یک کمی توده ای بود، همواره مقدار قابل توجهی از لیبرالیسم را هم با خود داشته است. اشاره ی او به اینکه «یککمی هم لیبرال» بود نشان از ظرافت بی حدش دارد. او هم در نوشته هایش (نمونه ی واالیش چنینکنند بزرگان ) و هم در زبانگفتارش فوق العاده آدم شیرینی بود. خودشگاهی برای من تعریفکرده استکه در بوشهر (اگرچه در آبادان متولد شده بود، اما خود را بوشهری هم می دانست، چون پدرش بوشهری بود) یک نوع حلوایی می پزند که به خاطر خوش مزگی و لذیذبودن زیاد آن را «حلوای انگشت پیچ» مینامند. نجف خودش هم در واقع از نوع همین حلوای انگشتپیچ بود. اما به غیراز ظرافت و فکر و فهم باید به هنر او نیز اشارهکرد. هنر او چیز دیگری است . دریابندری انگلیسی را نزد خود آموخته بود. دیده امکسانی ایراد گرفته اند که انگلیسی درست را نمی توان نزد خود یاد گرفت، باید آن را در مدارس شبانه روزی انگلیس آموخت. شاید حرف نادرستی نباشد، اما هنوزکه هنوز استکمتر کسی جرئت ترجمهی دوباره ی داستان هایی را یافتهکه این خودآموخته ی آبادانی ترجمه کرده است. ترجمه ی او از فاکنر زمانی صورت گرفت که او نه تنها به خارج از ایران نرفته بود، حتی به تهران هم نیامده بود. این ترجمه اکنون بیشتر از شصت

۱۱ پیشگفتار سال دارد؛ عمر کمی نیست. ترجمه ی فاکنر در آن سن وسال و با خودآموزی زبان به نحوی است که هنوز بهترین است و همچنین ترجمهی چنین کنند بزرگان و نثریکه در آن به کار گرفته نبوغ آساست و معنای طنز را در زبان فارسی نو کرده است . الزم است اضافه کنم که دریابندری نثر درست و سرراستی داشت که از حواشی زائد و فاضلمآبی به دور بود و نوشته ها و ترجمه هایش از بهترین نمونه های نثر دالویز فارسی است. در زندگی شخصی و خانوادگی نیز، که صحنهی واقعی تری است، آزاداندیشی او آشکارتر به چشم می خورد . نجف و فهیمه راستکار در تمام عمر از راه فرهنگ معاشکردند، نجف از راه قلم و فهی مه از راه تئا تر و بازیگری و دوبله و مانند آن. به احتمال قوی، نجف دریابندری با بازی فهیمه یا دوبله هایش در همه ی کارهای او موافق نبوده است، اما، چنان که فرزندش، سهراب ، شهادت میدهد، در هیچ موردی در کارش مداخله نمیکرد. هر موضوعی را که مطرح می کنم بحث دیگری به خاطر میآورد. نجف در تمام عمر از راه قلم زندگی کرده است. بعد از «گلستانفیلم»، که دورهی کوتاهی از عمر او را به خود گرفت، وارد مؤسسه ی فرانکلین شد و سرویراستار آن مؤسسه گردید. ده دوازده سالی در آنجا ماند. بعد از آن، در تلویزیون مسئول دوبالژ فیلم هایی شد کهکانال دوی تلویزیون نشان میداد. آنجا هم سروکارش با قلم و ترجمه بود. پس از انق ، الب سی سال از عمرش را در کار ترجمه و نوشتن در خانه گذاشت. در واقع، به غیراز این ده سال آخر، تمامی سال های بعد از انقالب را به ترجمه و نوشتن گذرانید و بیشتر ترجمه هایش حاصل همین سال هاست، یعنی یک عمر کامل کاری. کتاب مستطاب آشپزی هم محصول همین دوران است. اهمیت نجف دریابندری صرفا در این نیست که وقتی تاریخ فلسفه ی غرب ترجمه می کند بر غنای فلسفه در ایران می افزاید و زبان فلسفی ما را کامل تر میکند؛ کتاب آشپزی هم که مینویسد، فرهنگ آشپزی را در ایران پی مینهد. پیش از کتاب مستطاب آشپزی ، آشپزی نویسی در ایران اعتباری نداشت. او درکنار کارهای دیگرش به اینکار هم اعتبار بخشید.

۱۲ نجف دریابندری خ ی الصه کالم این است که نجف دریابندری در هر زمینه ای که قلم زد تأثیرگذار شد و دگرگونی های اساسی ایجاد کرد. نجف دریابندری اگر اهمیتی دارد ، در ایجاد همین دگرگونیهاست. اما آنچه در این کتاب گرد آمده جمع شده ی اوراق پراکنده است. ما روزنامهنویس ها هرچه می نویسیم ابتدا آن را در مطبوعات منتشر می کنیم، زیراکه کاغذ روزنامه و مجله زمین بازی ماست و بعد اگر ارزش تجدیدچاپ داشت، آن را به صورتکتاب هم ممکن است دربیاوریم. کتاب حاضر از این نوع است و الزم است بگویم شامل سه گفت وگو با آقای دریابندری و یک گفتوگو درباره ی ایشان است. از آن سهگفت وگو ، که بیست سی سال پیش با آقای دریابندری انجام دادهام، دو تایش، یعنی «گفت وگو درباره ی ادبیات» و «گفت ال وگو در باب ترجمه»، قب به صورتکامل در رسانه ها چاپ شده، اما چون از زمان چاپ آن ها سی سال و بیشتر گذشته است، فکر کردم بهتر است در این مجموعه بیاید و در دسترس خوانندگان قرار گیرد.گفتوگو درباره ی زندگی آقای دریابندری نیز، که در اینجا می خوانید، قبال به صورت ناقص و تکه هایی از آن در پاره ای مطبوعات انتشار یافته، ولی صورتکامل آن هیچ گاه به زیور طبع آراسته نشده و برای اولینبار در اینجا منتشر می شود.گفتوگو درباره ی آقای دریابندری با خانم سیما یاری نیز مخصوص اینکتاب است و پیش از این انتشار نیافته است. من به عنوان روزنامه نگار مقاالت متعددی دربارهی آقای دریابندری نوشته ام که قصد داشتم همهی آن ها را در این کتاب گرد بیاورم، اما در بازخوانی آن ها احساس کردم چاپ دوبارهی آن ها تکراری خواهد بود و خواننده مغبون خواهد شد. بنابراین، از آوردن آن ها خودداری کردم. تنها یک گزارش را با عنوان «در محفل جمعههای نجف» ، که مطالب تازه و غیرتکراری داشت، برای چاپ در اینکتاب مناسب یافتم. امیدوارم تصویری که خواننده از آقای دریابندری در این کتاب به دست می آورد آن اندازه ارزش داشته باشد که سعی من و ناشر به هدر نرفته باشد. سیروس علینژاد

گفت وگو دربارهی زندگی اندر باب این گفت وگو داستان این گفتوگو و پدیدآمدن زندگینامهی نجف دریابندری به قلم من از این قرار است که در پایان تابستان ،۱۳۸۱ و قتی نجف دریابندری از بیمارستان مرخص شد، من و صفدر تقیزاده، بهعنوان ًدوستان او، تقریبا هر روز به مالقات او میرفتیم. سعی ما این بودکه باگپ وگفت او را سرگرمکنیم تا بیماری خود را فراموش کند و به حال عادی بازگردد. آقای دریابندری به علت سکتهی مغزی بستری شده بود و پس از مرخص شدن از بیمارستان به نظر نمی رسید احوال خوشی داشته باشد. در واقع، ما به وظیفهی دوستانهی خود عمل میکردیم. برایآنکه او را به گفتار آوریم، الزم بود مباحثی را با او در میان بگذاریم که او را به سخن گفتن برانگیزد و ذهنش را بهکار بیندازد. برای اینکار هیچ مبحثی شیرینتر و جذابتر از داستان زندگی او نبود و این موضوع برای من، که همواره در پی نوشتن زندگینامهی شخصیت ه ا ی بزرگ بودهام، فرصتی کمیاب به حساب میآمد. از آن زمان، گپ وگفت ه ا ی روزانهی ما شروع شد. من و تقیزاده می پرسیدیم و آقای دریابندری پاسخ میداد. البته الزم است تأکید کنم که تقیزاده از ایام جوانی و از دوران زندگی در آبادان با دریابندری یار و همراه

۱۴ نجف دریابندری بود و بسیار بیش از من به جزئیات زندگی او وقوف داشت و می توانست همراه و یاریدهندهی بسیار خوبی برای من در این جستو جو باشد. در واقع، نقش او بیش از یک پرسندهی تا حدی خالی الذهنی چون من بود و هرجا آقای دریابندری نام و شخص یا موضوعی را به یاد آورد، چیزیکه آن روزها بسیار پیش می آمد و بعدها شدیدتر شد، تقی زاده نقش یادآوریکننده را به عهده میگرفت. ازاینرو، می توانید حدس بزنید که سهم تقیزاده در این گفت وگو ها تا چه حد ارزشمند بوده است، گو اینکه تقیزاده بعدها خود به حال آن روزهای نجف افتاد و چیزی را به یاد نمیآورد، وضعیتیکه در انتظار همهی ماست. از تاریخیکه بر جلد نوارها یادداشتکردهام برمی آید که گفتوگوهای ما از مهرماه ۱۳۸۱ تا اردیبهشت سال بعد طولکشید و در این اثنا از هرچیز و هرج ا حرف زدیم، حرفهاییکه همهی آنها لزومی نداشت در این گفت وگو گنجانده شود. بنابراین، از میان تمام حرفها هرآنچه به زندگی آقای دریابندری مربوط می شود در اینجا آورده شده و بقیه، در واقع، بحثهای بی سرانجام ما دربارهی موضوعات مختلف است. بههرحال ، اولین نوار تاریخ ۲۲ مهرماه ۱۳۸۱ را دارد و روی آخرین نوار نوشته شده ۲۹ اردیبهشت ،۱۳۸۲ یعنی حدود بیست سال پیش. نکته ای الزم است دربار هی حرفها که ی آقای دریابندری، که در این نوارها ضبط شده، بگویم این است که هنوز صدای قهقههها ی بلند او در این نوارها شنیده میشود، چیزی که بعدها در طول سالهای دیگر از او نشنیدیم. عالوه بر این،گاه صدای خانم فهی مه راستکار، همسر ازدسترفتهی دریابندری، در این نوارها هستکه در حین پذیرایی از ما به یادآوری نکاتی می پردازد و به نجف یاری می دهد تا موضوعات فراموش شده را به یاد آورد. صدای خانم آرین، خواهر آقای دریابندری، نیز در یکی دو نوار شنیده می شود که در آنها به کمک آقای دریابندری می آید تا خاطرات دوران کودکی و نوجوانی اش را زنده کند . همچنین، گاه صدای سهراب دریابندری، فرزند نجف، شنیده می شود که در اثنای سخن به مجلس درآمده است.

۱5 گفت وگو درباره ی زندگی من نوارها را در همان سال ،۱۳۸۲ پس از آنکه گفتوگو به پایان آمد، پیاده کردم و در پیادهکردن آن هم همسرم بسیار به منکمککرد، به خصوص که گاه صدا مفهوم نبود و کلمات بهدرستی شنیده نمی شد و گوش سنگین من در این راه چندان یاریگر نبود. کار پیادهکردن نوارها به این صورت انجام شد که همسرم کهگوش تیزتری دارد باگوشی به نوار گوش می داد و کلمات را به صدای بلند تکرار می کرد تا من آنها را تایپ کنم، ولی پس از پیادهکردن نوارها و خواندن متن گفتوگو ها به این نتیجه رسیدمکه آنچه بین ماگذشته همان صحبتهای صمیمانه و دوستانه است که به کار انتشار نمیآید. ارزیابی آن روز من این بود که ارزش آنها در همین حدوحدود است که چند دوست با هم نشستهاند و گپ زدهاند و اگر ارزشی داشته باشد، بیشتر در ضبط صدای آقای دریابندری است، نه در محتوای آن. بنابراین، نوارها و نوشتهها را بایگانی کردم و آهسته آهسته گرد زمان بر آنها فرو بارید و از یاد رفت، چنانکه دیگر به خاطر نمی آوردمکه چنین نوارهایی موجود است. از این قضایا ده یازده سالیگذشت. نوارها و یادداشتها در قفسهی کتابخانه ماند و خاک خورد، تا اینکه آقای علی یار گنجه، دوست جوان من، به این فکر افتاد که مستندی از زندگی آقای دریابندری بسازد و برای این کار او و سهراب دریابندری از من کمک خواستند. طبعا الزم بود دوباره با آقای دریابندری به گفت وگو بنشینیم و صدا و تصویر او را ضبطکنیم. اما افسوسکه نجف در این زمان چنان دچار فراموشی شده بود که تقریبا چیزی به خاطر نمی آورد و در آن دو باری که ایرج پارسینژاد را مقابل او نشاندیم تا از او حرف درآوریم هیچ توفیقی به دست نیاوردیم. نجف هنگام ادای جمله چیزیکه قصد بیانش داشت را بهکلی از یاد می برد و ربط اول و آخر جمله از دست میرفت. باعث تأسف است بگویمکه حتی چند جملهی سالم از آنکوششها به دست نیامد. فراموشی چنان شدتگرفته بودکه بعد از دوسه بار امتحان بهتر دیدیم بیش از این آزارش ندهیم و از خیر به حرف درآوردنش بگذریم. در این زمان که به فکر راه چاره افتاده بودیم به یاد آوردم که سالها پیش صدای نجف را ضبطکردهام و به علی یار گفتم چنین نوارهایی نزد من موجود

۱6 نجف دریابندری است که محتوای آن هم همین مباحث و مسائلی است که در پی آن هستید و ای بسا بتوان آن صداها را، هرچند غیرحرفهای ضبط شده باشد، بازسازی کرد. زمان چنان به شتاب در این دهدوازده سالگذشته و تکنولوژی به حدی پیشرفت کرده بود که دیگر وسیلهای برای شنیدن نوارها در خانهها یمان وجود نداشت. علی یار راه چاره را در آن دید که نوارها را دیجیتال کند و در کامپیوتر بریزد تا دوباره بشنویم و اینکار را به انجام رساند. درعینحال، علی یار از من خواسته بود سناریویی برای مستند نجف بنویسم که به صورت گفتار زندگی او را شرح دهد و تصویرها براساس آن سناریو ردیف شود و نیاز به صدای شخص نجف دریابندری نباشد. بنابراین، من درعین حال که نوارها را به علی یار سپردم، در جست و جوی متنی برآمدم که سالها قبل تایپ و پرینت کرده بودم و سرانجام آن ه ا را در میان خرتوپرتها و نوشتهها ی مختلف پیداکردم. اما این بار نه به اصرار علی یار بل که به اصرار سهراب که نوارها را شنیده و آنها را قابلچاپ یافته بود دوباره متن پیادهشدهی نوارها را خواندم و، از شما چه پنهان، به همان نتیجهای رسیدم که سهراب رسیده بود. بنابراین، بار دیگر به ویرایش آنها نشستم و بعد از آماده شدن به نظر آقای دریابندری رساندم تا دستکاریهای . الزم را به عمل آورد و نظر خود را اعمالکند )۱ ( بنابراین، اگر این متن خوب درآمده باشد وام دار سهراب دریابندری است که توجه مرا دوباره به متن و محتوای نوارها جلب کرده است؛ و اگر خوب نباشد، بهگردن من استکه پس از شنیدن نوارها و مطابقهی متن، حرف او را تصدیق کردهام. امیدوارم آنچه فراهم آمده به خواندنش بیرزد و مرا نزد خوانندگان شرمسار نکند. اما پیش از پایان یافتن این مقدمه الزم است تأکید کنم که اگر از این گپوگفتها فایدهای برخیزد، سهم دوستم، آقای صفدر تقیزاده، بیشتر از من است ، زیرا به پیشنهاد او بود که آن زمان برای سرگرمکردن نجف نزد او میرفتیم و دوستی او با آقای دریابندری بسیار قدیمیتر از دوستی من با ایشان بود و به زمانی برمی گشتکه آنان در آبادان می زیستند و روزگار خوشی داشتند. حتی من دوستی خود با نجف را وام دار آقای تقیزاده هستم . اماگذشته از اینکه از این متن

۱7 گفت وگو درباره ی زندگی فایدهای برخیزد یا نه، باید بگویم که من و تقیزاده حاصل خود را از این گپوگفتها برداشتهایم، چون در آن ایام نقاهتکه نزد آقای دریابندری میرفتیم، از هم صحبتی با او بسیار لذت بردهایم. شاید ندانید که هم نشینی و هم صحبتی با آقای دریابندری تا چه اندازه لذت بخش بوده است. بیهوده نیست که سعدی دوستی با مردم دانا را نیکو می انگاشت و همشهری بزرگ او میگفت: ایام خوش آن بودکه با دوست به سر شد باقی همه بی حاصلی و بیخبری بود *** -۱ یادداشت روز پنجشنبه ۱5 دی :۱۳۹۰ امروز یکی از تأسف بار ترین روزهای زندگی من بود. با علی یار گنجه قرار داشتم که پیش نجف برویم و با او مصاحبهای برای تهیهی یک فیلم مستند ضبطکنیم. من خودم را آمادهکرده بودم و حتی دکتر ایرج پارسینژاد را هم خبر کرده بودم که بهکمک بیاید. تصور می کردم همهی آنچه را می خواهم ضبطکنم در عرض نیم ساعت انجام خواهیم داد. اما افسوس حافظهی نجف چنان ویران شده استکه انگار هیچ چیز در آن نیست. دو ساعتکوشش من و ایرج پارسینژاد هیچ حاصلی نداشت و یادآوریهای ما هیچچیز به ذهنش نیاورد. مردی روشن و روشنفکر که بیش از همه کار کرده بود و در نوشتن و سخن گفتن چابک بود، انگار از ابتداکروالل به دنیا آمده باشد. مطالبی راکه خود طی سالها برای ما به زیبایی و رسایی تمام تعریف کرده بود به یاد نداشت. وضعش از زمانیکه سکتهی مغزیکرده بود به مراتب بدتر شده بود. سالها پیش از این، شاید ده سال پیش از این، وقتی نجف بعد از سکتهی مغزی از بیمارستان به خانه آمد، من و صفدر تقیزاده برای آنکه او را سرگرم کنیم روزهای متوالی نزدش رفتیم و پای صحبت ش نشستیم. آن روزها هنوز چنان ماهرانه از پیشینهی خود می گفتکه امروز مایهی ال حسرت من شد. اص نمی توانم تصورکنم در مغز آدمی چه اتفاق می افتد که دچار این همه نسیان میشود. ذهنش که پیش از این مثل برق روشن بود حاال بهگمانم فیوزش سوخته بود. هرچهکلید را می زدم چیزی روشن نمیشد. من چیزهایی ازش می پرسیدمکه بارها خودش برای من تعریف کرده بود، ال ولی حا در جواب همانها منِومن می ال کرد و عاقبتک می نمیگفت.

۱۸ نجف دریابندری ال م ثً بارها از انگلیسی یادگرفتن خود در سینماهای آبادان برای من تعریف کرده بود ، اما دیروز هرچه ازش پرسیدم که چطور انگلیسی یاد گرفتید، نمی توانست توضیح بدهد. در جواب اینکه چطور شما که عضو حزب توده بودید وقتی به ترجمه روی آوردید ادبیات آمریکا از نوع همینگوی و فاکنر را ترجمه کردید، به جای آنکه به شرح و بیان بپردازد، تنها این نکته را می گفت که من گویا قدری تفاوت داشتم؛ من با دیگران تفاوت داشتم و همین. او که بارها دربارهی زبان ترجمه و لحن ترجمه با خود من صحبتکرده بود، در جواب سؤالها ی مربوط به آن خاموش می ماند و دیگر نمی توانست هیچ توضیحی بدهد. وضع چنان وخیم بودکه من در میانهی صحبت قطع امید کردم و دیگر سؤالها یم را مطرح نکردم. ایرج پارسینژاد همکه خیلیکوشید تا او را به حرف بیاورد موفق نشد. انگار این ال آدم اص حرفی برای گفتن نداشت؛ درحالی که اگر ده سال پیش بود، امروز به یکی از پربارترین روزهای زندگی من بدل میشد. *** بعضی وقتها در محفل دوستان از پدرتانگفتهاید. آیا او سواد داشت؟ پدر من سواد خواندن داشت، اما سواد نوشتن نداشت. در واقع، هیچوقت مدرسه نرفته بود. چیزهایی میخواند؛ ی عنی در زمان بچگیاش، یکی دو سال، یک چیزهایی پ ی ش مال خوانده بود، در چاکوتاکه نزدیک بوشهر است. اماکار و زحمت بهش فرصت درس خواندن نداده بود. ولی خی لی کنجکاو بود و همینجوری یک چیزهایی ی اد گرفته بود، به طوریکه همیشه ی ککتابی دستش بود. روزنامه میًخواند مث . ال ولی سواد نوشتن نداشت اص . ال قلم دستش نگرفته بود. پدرتان چه کاره بود؟ جای ال ی خواندهام م ح بود. الح بود، منتها «پایلوت بله م » بود به اصط . الح کشتی وقتی وارد رودخانه بخواهد بشود، باید «پایلوت» داشته باشد. ی عنی ناخدای دری ا کشتی را به پای لوت تحویل میدهد و میرود. مراسمی هم دارد که خی لی جالب است. پای لوت وقتی وارد کشتی میشود، ناخدا با آدمهای ش صف میکشند، ناخدا میآید پایلوت را معرفی میکند و میگوی د کشتی در اختی ار شماست و من دی گر کارهای نیستم و میرود پیکارش.

۱۹ گفت وگو درباره ی زندگی در آن زمان کشتیهای نفتکش، بیشتر نروژی و انگلیسی، می آمدند به آبادان. ای نکشتیها بی ن آبادان وکلکته رفتوآمد میکردند. آبادان بندر شده بود و چند نفر پای لوتکشتیها بودند . پدر من ی کی از آنها بود. اتفاقا عمر زیادی نکرد و پنجاهویکی دو سال داشتکه مرد، ولی خب، در سی سال آخر عمرش پ ای لوت بود. از ده که آمده بود به بوشهر، ی ک چند سالی کارگری کرده بود، کارهای مختلف. بعد ی ک داستانی میگفتند که من نمی دانم چقدر صحت دارد، چون از خودش نشنیدم. من بچه بودم که پدرم مرد. هشت سالم بود. داستان را از دی گران شنیدهام. میگفتند ی کی از این کشتیهای «میل» ( Male ، نام عمومی کشتیهای انگلیسی) می آید به بوشهر و آنجا به گِل مینشیند. اتفاق میافتاد. در سهچهارکی لومتری بوشهر کشتیها در در ی ا توقف میکردند. از بوشهر کشتیهای بادی و چوبی می رفتند بارشان را پیاده می کردند و می آوردند ساحل. پدرم مدتی توی ای ن کشتیها کار میکرد. میگفتند یک کشتی «میل» به گل می نشیند و هر کاری میکنند درنمیآید. منتظر می شوند آب باال بیاید و کار درست شود. پدر من میرود پیش کاپیتان. آنموقع توی هم ی ن کشتیها ی بارکش کار میکرد. میرود پیشکاپی تانکشتی، می گوید من این را درمیآورم. کاپیتان می گوید جدی می گو ی ی؟ درش میآوری؟ میگوید آره. میگوید خیلی خوب، ما که فعال بیکاریم، نشستهایم اینجا. برو ببی نم چهکار می توانی بکنی. حا ی ال ا ن ناخدا نشسته و پدر من رفته پشت فرمان. دستور می دهد از این ور برو، از آنور برو. الصه خ نمی دانم چهکار می ال کند که کشتی را درمیآورد. حا ی ا شانسش بوده یا چی نمیدانم. ناخدای کشتی از کار پدرم خی لی خوشش میآید. می گوید عجب! تو معلوم است آدم جالبی هستی. بی ا ببرمت بصره. بهتری ن پاداشی که میتوانم به تو بدهم ای ن است که تو را به بصره ببرم. بصره آنموقع بصره بود، اما آبادان هنوز آبادان نبود. پدرم هم قبول میکند. چون جوان بیکاری بودکه خانه و زندگی هم نداشت، با ای ن ناخدا به بصره میرود. دوسه سال در بصره زندگی میکند و ناخدای ی کی از کشتیهای «تاگ» میشود. تاگ کشتی کوچک اما نیرومندی استکهکشتیها ی بزرگ را به داخل آب هل میدهد.

۲۰ نجف دریابندری بههرحال، عدهای از بوشهریها آن موقع در بصره ناخدا بودند که یکی از آن ه ا هم عمو ی ا عموی بزرگ ای رج گرگ ی ن بودکه دوست نزدی ک پدرم بود. یکی هم ناخدا عباس بود. عکسهای شان را هم دارم. کاری نداریم. مدتی ناخدای کشتی ه ا ی تاگ بود. اینها شش هفت نفر بودند که پدرم شمارهی شش بود؛ می گفتند پایلوت شمارهی یک، پایلوت شمارهی دو و الیآخر. بعد شمارهی پنج شد، برایای نکه عموی گرگی ن مرد . برای اینها اتفاقاتی میافتاد. وقتی کشتی را میآورد، ی ککشتی او را زیر گرفت و خیلی ناراحت شد. میگفتند به نوعی سل دچار شد، سل طهاره. چطور شد که پدرتان از بصره به آبادان رفت؟ در زمان جنگ بینال ملل اول پدرم و دیگران در بصره بودند. همهشان هم پایلوت بودند. عربها پای لوت نداشتند. با ای ن فن آشنا نبودند. موقعی که جنگ تمام می شود و دولت عراق تشکیل می شود، دولت به اینها پیشنهاد میکند که در عراق بمانی د و عراقی بشوید. پدر من قبول نمی کند و جالب ای ن استکه آنموقع او مثل رهبر پایلوتها بود. ی ادداشتهای ی از این دوران داشتکه متأسفانه من آن ه ا را از دست دادهام ، ولی وجود داشت. مگر ی ادداشت می نوشت؟ نه، خودش ی ادداشت نمی نوشت، ال ولی مکاتبات و اینجور چیزهایش بود. مث کسی بود به نام آقای بدی ع که اصال شاهزادهی قاجار بود و کنسول ای ران در بصره بود. وقتی دولت عراق تشکیل می شود و دولت به اینها پیشنهاد میکند که عراقی بشوند، بدی ع و پدرم میگویند نهخیر، ما ای رانی هستیم و ایرانی میمانیم. هیچکدام اینها عراقی نشدند و آمدند به آبادان، که تازه تشکیل شده بود . بنابراین، در حدود ۱۹۲۰ می آی ند به آبادان. آن موقع قسمت عمدهی آبادان کپر بوده و شرکت نفت هم هنوز چی زی نساخته بود و خانهها یکارگری هنوز وجود نداشت. به هرصورت، میآیند به آبادان. البته وقتی در بصره بودند، پدرم می آی د به بوشهر و دختر ی کی از خوی شانش را میگیرد و میبرد بصره. دوسه سالی با مادرم در بصره بودند. بعد میآی ند به آبادان. آنجا یواشی واش شهر تشکیل می شود و زندگی رونق پیدا میکند. ازجمله دوستان نزدی ک پدرم پدر

۲۱ گفت وگو درباره ی زندگی همین ای رج پارسینژاد بود. ای ن پدرش شی رازی بود و در آبادان مغازهی بلورفروشی داشت، منتها رفته بود هند و آنطرفها گشته بود و آمده بود آبادان و بلورفروشی باز کرده بود. پدرم فقط روزهای ی کار داشت که کشتی میآمد، وگرنه می رفت مغازهی پارسینژاد و آنجا مینشست. بامزه ای ن استکه پدرم ی ک آدم عرقخور عی اشی بود، درحالی که پدر پارسینژاد خی لی آدم مرتب پاکیزهای بود. باوجوداین، ای ن دو نفر با هم دوست بودند. پدرم هرچه پول داشت دست او بود، اما پدرم هی چ پول سرش نمیشد. اینها آن زمان خیلی پول درمی آوردند. پدر پارسینژاد باعث می شود که ما خانهای در آبادان داشته باشیم، و الّا اگر دست پدرم بود، اص نمی ال ساخت. درضمن، پدرم با خانوادهای دوست بود که ی کی از آنها در تهران مجله داشت. آنها مردم درس خوانده و اعیانی بودند، اما پدر من نه. باوجوداین، خی لی احترامش را داشتند. این شخص ا الن ۱۰۲ سالش است. هنوز در تهران است. آنموقع خ ی لی جوان بود. اینی کی هم اسمش ناخدا حسی ن بود و آدم خی لی جالبی بود. پسره ای ی داشت که فرستاده بود انگلی س درس خوانده بودند. یکی از آنها پزشک شد. در واقع، ای ن پدر من بود که او را تشوی ق کرده بود که پسرش را بفرستد انگلی سکه آنجا درس بخواند و فرستاده بودکه بعدا آمد تهران. زمان اشغال نظامی در تهران بود. ی عنی شهریور ؟۱۳۲۰ آره، ۱۳۲۰ در تهران دکتر بود. اینطورکه میگویند، ی ک شبی رفته بود به یکی از کافهها. کافهی نمی دانم چی! آنموقع کافه بود؛ ال هم هست ، ولی البته حا آن موقع تازهکافه باب شده بود. می رود در کافه از گارسن شراب می خواهد یا مشروبی سفارش میدهد. پی شخدمت بهش میگوید که ای ن مشروبکه شما می خواهی مخصوص خارجیهاست، ی عنی سربازهای انگلی سی و آمریکایی و... . میگوید چرا؟ مگر آنها بیشتر پول میدهند؟ میگوی د نه و توضیح می دهد که چه مقرراتی هست. دکتر میگوید خی لی خوب، باشد. بلند میشود می رود . بعد هم بساطش را میبندد و می رود انگلیس، چون در انگلیس درس خوانده بود.

۲۲ نجف دریابندری مهاجرتکرد؟ بله ، مهاجرت کرد و رفت و دی گر هم نی امد و باالخره هم همانجا مرد. اگر اشتباه نکنم، اسم اینها «جوانبخت» بود. بههرحال، پدر من میان اینها ( عکس را توضیح میدهد) آدم خیلی عجیبی بود. برایای نکه آدمی بود که مشروب خور بود. مشروب زیاد میخورد. آدم خانم باز و مشروب خور و هر کاری ازاینقبی ل، اهلش بود. آخر هم مشروب او را کشت. ی عنی س ی روز کبدی گرفت . مادرم می گفتکه بهش میگفتم یکخرده پول نگه دار برای این بچهها که فردا بزرگ می شوند و هیچچیز ندارند. این پایلوتها خی لی هم پول درمیآوردند. بعضی شان که پولدار شدند، مثل این ( اشاره به عکسی از یک عکس دستهجمعی) که رفت تو کار سینما و سینما خرید و خی لی هم پولدار شد، برایاینکه پولهای ش را نگه میداشت. اما پدرم در جواب مادر میگفت اگر بچهی من آدم باشد، خودش پول درمی آورد، اگر هم آدم نباشد که هیچ! پول من هم به حالش فایدهای ندارد. از ای ن حرفها میزد. پدرم در سال ۱۳۱6 مرد و وقتی هم مرد در واقع چیزی به جا نگذاشت، یک چی ز مختصری که عبارت بود از خانه و چند مغازهکهکنارش بود. ما در واقع بعد از مرگ پدر فقیر شدیم؛ یعنی دیگر پولدار نبودیم. تا او بود پول دار بودیم. بعد من رفتم مدرسه. مدرسه رفتن در آبادان شما در آبادان متولد شدید؟ من در آبادان متولد شدم. بوشهر البته میرفتیم، ولی من متولد آبادان هستم، .۱۳۰۹ چه روزی و چه ماهی؟ روز و ماهش درست معلوم نیست، ولی گو ی ا در دی ی ا بهمن. آره پدرم... در آبادان مدرسه رفتید؟ آره، رفتم مدرسه، شاگرد خوبی هم نبودم. البته چرا دورهی دبستان شاگرد خوبی بودم ، ی عنی تا سال .۱۳۲۱-۱۳۲۰ مدرسهی ما مختلط بود. پدرم ی ک سال شناسنامهی مرا زودتر گرفته بود. شناسنامهی من ۱۳۰۸ است. عمدا یک سال

۲۳ گفت وگو درباره ی زندگی زودتر گرفته بود که زودتر به مدرسه بروم. من ششساله بودم که رفتم مدرسه. همان سالکه من رفتم مدرسه پدرم فوت شد. در آن مدرسهی مختلط آنموقع چند تا دختر بودند؟ چون آنموقعها درس خواندن دخترها زی اد مرسوم نبود. همه شان دختر بودند. بهغیراز من و ی ک پسر ارمنیکهگوی ا اسمش ژرژ ساواکیان بود و ی ک پسر دی گر که اسمش یادم نیست، بقی ه همه دختر بودند. توی آن مدرسه من شاگرد خی لی خوبی بودم. اسم مدرسه ی ادتان هست؟ آره، اسم مدرسه « ۱7 دی» بود، روز کشف حجاب. مدی ر مدرسه اول خانمی بود که خی لی هم عصبی بود. این مدیر سال اول ما بود. سال بعد یک خانم د ی گری آمد که پسرش با آقای آری ن، شوهرخواهر من، دوست بود. البته آنموقع شوهرخواهر من نبود! پسر آن خانم فرماندار آبادان بود. آن خانم هم تحصی الت قد ی مه داشت و خانم بقاعدهای بود. آمده بود توی فرهنگ کار گرفته بود. اهل اصفهان بود، ده نمی دانم چی. چاق و درشت بود. از شاهزادگان قاجار بود. اسمشگوی ا خانم رفی عی بود. بعدا که آر ی ن با خواهر من ازدواج کرد یک سال رفته بودند اصفهان. آنجا وقتی خواهر مرا دی ده بود، رفته بود پارچهای آورده بود و گفته بودکه ای ن را برادرتگلدوزیکرده، ی عنی من! نگه داشته بود. زی رش هم نوشته بودم عمل نجف دری ابندری. بههرحال، در آن مدرسه من شاگرد خوبی بودم . زرنگ بودم، دست وپا داشتم و... . ی ادم هست ی ک روز این خانم مدیر مدرسه مرا صدا کرد و نامهای به من داد و گفت این را می بری پست می کنی و برمیگردی. گفتم خ ی لی خوب. نامه را داد دستم، نامهای بود که برای پسرش نوشته بود. من نامه را به پستخانه بردم و پستکردم. بعد که داشتم برمی گشتم به مدرسه تی راندازی شد؛ ی عنی ضدهوای ی گذاشته بودند و معلوم شد تمرین می کنند، ولی شهر به هم خورد. وقتی من برگشتم مدرسه، مدرسه تعطی ل شده بود . آمدم خانه. یادم ا ست مادرم خی لی نگران شده بود. به هرصورت، در ای ن مدرسه من شاگرد خوبی بودم. ولی بعد که آمدم به مدرسهی رازی، آن مدرسهی . الس چهارم داشت مختلط تا ک بعد که آمدم به

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2