زنان فراموش‌شده

۱00 زنان فراموششده امنی میرساندم که وسط بلبشوی جنگهای تمام نشدنیشان کهگاهی به شیشه شکستن و چاقو کشیدن هم میرسید، اشتباهی ال کتک نخورم. حا اما ترس بزرگتری داشتم. ترسی که پناه بردن به هیچ گوشهی امنی، تسکینش نمیداد. ترس ی که حتی آزادی از زندان و هزار فرسنگ و چندقاره دور شدن از اوین، هم کم ال رنگش نکرد. حا از زندگیهایشان میترسیدم ال . از دا ن هزارتوی تاریکی الق بود و انگار نه تمام ی د اشت که مثل بات و نه رهایی از آن ممکن بود. درکابوسهایی که همهی این ۱0 سال، هرجاکه رفتم با من آمد؛ آن راهروی اِل شکلی که زنها سر پیچش مینشستند کف زمین و آنقدر سیگار میکشیدند که یک ابر سیاه، خودشان و بقیه راهرو را در خودش میبلعید، هم با من آمد. هربار درکابوسهایم اضطراب آن را داشتمکه وقتی سر پیچ میرسم، دیوار آخر راهرو را نبینم و هرقدر جلو برویم، آن راهروی لعنتی تمام نشود. این راهی که انتها نداشت، فقط کابوس شبهای من نبود. خیلیها آنجا بودند که پنج سال، ۱0 سال و حتی 20 سال بود که مدام آن راهرو را میرفتند و به آخرش نمیرسیدند. برای چندتاییشان هم تمام شدنگز کردن آن راهروی غبارآلود، یکی از آن چهارشنبههایی بود که پاهایشان را برای همیشه از روی زمین برمیداشت. ترسناکتر از گی رکردن آدم ها در زندانی که امیدی به رهایی از آن نداشتند و تمام شدن خط انتظارشان با چوبهی دار، سرنوشت آنهایی بودکه آزاد میشدند. آنهایی که این تونل وحشتی که در آن گیر افتاده بودند را هم وسط چهار تکه لباس شان با خود میبردند. آن بیرون هم برای زن بیسواد و بیکاریکه هیچ مهارتی یادش نداده اند و خانواده هم طردشکرده، بهتر از زندان نبود.کم نبودند آنهایی که چند صباحی پس از آزادی دوباره روانهی زندان میشدند، یا حتی اگر مثل راحله و نسرین با همهی توانشان برای زنده ماندن و زندگی کردن میجنگیدند، باز هم زورشان نمیرسید و در غبارها گم میشدند . حتما برای همینها بود که از زندگی سیر بودند و همان هفت روز اولی که آن جا بودم، یکیشان میخواست خودش را بکشد و یکی دیگر بچه اش را. در کنار همهی این تلخیها، زندگی با همه زنده

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2