۱06 زنان فراموششده آخرسر هم بدون اینکه ال دکتر و پرستار و برانکاردی با ی سرش بیاید، به زندانیها گفتند که پیرزن را بگذارند ی ال چادر، سه طبقه ببرند پایین و برسانند به بهداری زندان. مأمورهای زندان حتی وقتی به مریم سهساله تجاوز شد هم نیامدند. دخترک در زندان به دنیا آمده بود و یکی از زندانیها با انگشتش، پرده بکارتش را پاره کرده بود، جلوی چشمان مادرش. مادر دخترک نه جرئت زبان باز کردن داشت و نه شکایت به زندانبان ها. لنگان لنگان راه رفتن دخترک و ال خونی که از ی پاهایش روی زمین میچکید، سکوت مادر و زندانیان و زندانبانان را برهم زده بود و طوری الخره مأمور ی آمد همه را برآشفته کرد که با و پرسید کار که بوده؟ وسط سکوت مادر و همه دیگرانی که میدانستند و میترسیدند، دخترک خیره شده بود به متجاوز و چشم از او برنمیداشت. اینقدر که مأمور دست زندانیای که سراغ دخترک رفته بود راگرفت و با خودش برد. همبندیهایش اما گفتند که همان شب برگشت. نه اولین بارش بود و نه تنهاکسیکه آن جا هرچه میخواست میکرد. مریم سهساله هم اولین نفر نبود. بعض ی شب ها هم صدای ضجه میآمد. صدای فریاد. زندانیها میگفتند صداها از دریچهی کولر میآید، از سلولهایی که پایین این ساختماناند. از سلولهای انفرادی. بعضی وقت ها هم نالههای زنی بود که گیر قلدرهای بند افتاده و دست و پا میزد یا الص کند. که خودش را خ صدای زنی که بچهاش را بهدنیا میآورد . زندانبانها هیچوقت نبودند و درهای زندان تا صبح قفل بودند. قفلی که آن زن ها را از سادهترین تجربههای زندگی جدا کرده بود و حسرتگاز زدن به ساندویچ کالباس، چشیدن دوبارهی شربت آلبالو، قاچکردن یک کیک خامهای، بوکشیدن سِیرداغ روی کشک بادمجان و همین چیزهای پ ی ش پا افتاده و معمولی را روی دل شان گذاشته بود. حسرتهایی که آخرشب ها، وقتی چراغ ها خاموش میشد، دربارهاش خیالبافی میکردند. خیلیهاشان اما دیگر خیالبافی هم نمیکردند، نه برای حسرتهای کوچک و بزرگ شان و نه حتی برای آزادی. آزادی و «بیرون»، آن بیرونی که از آن اخراج شده بودند برایشان ترسناک بود. زندان، مثل شهر جادویی بود که
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2