راوی زندانی است ۱0۷ خودشان را و آرزوهایشان را یک جا بلعیده بود و میترسیدم که من را هم ببلعد. میترسیدم مثل یکی از همان زنهایی که هرکدامشان میتوانستند جای من باشند،گیر کنم وسط آن راهروهای پراز دود و تمام شوم. در کابوسهایی که هنوز در خواب و بیداری دنبالم میکنند، زن جوانی که وحشت زده از اعدام همبندیاش، کنج راهروی بند از سرما و ترس میلرزد، تکه ای از من استکه در زندان، جا مانده است. ج ا مانده و مثل یک روح سرگردان، نظارهگر دردی استکه یکبار به همراه همهی تکههای حاال پراکنده اش، لمسشکرده و تسکینی برایش نیافته است. در واقعیت اما، در دنیایی فراتر از کابوسهای خواب و بیداری و خیلی دورتر از تصویر آن زنی که روز آزادی، با من نیامد، همچنان بین من و آن زنهایی که 45 روزکنارشان زندگی کردم، درهای به عمق آزادی من است. در همهی این ۱0 سال، در همهی این روزهایی که آن زنها، زندانی بودند، اعدام شدند، آزاد شدند و آن بیرون زندگی را دوام نی اوردند، آزاد شدند و با خودکشی پارهی تن شان، خودشان هم مردند، در همهی آنروزهایی که حت ی توان نوشتن از زندگی آن زن ها را نداشتم، فقط یادم بود که ارزش و حرمت «آزادی» را فراموش نکنم و هر صبح که چشمانم را زیر آسمان بیحصار باز میکنم، یادم باشد که «آزادم». زندان اوین جایی شبیه خودش اولین باری که به بند زنان زندان اوین رفتم، روزنامهنگاری بودم که میخواستم از آنجا گزارش بنویسم. این گزارش 28 اسفند ۱۳84 در روزنامه اعتماد ملی منتشر شد و حاصل کار مشترک مریم فومنی و سولماز شریف است. آنچه در ای نج ا آمده باز نشر کامل و بدون تغییر همان نوشته است. زن ی ک ه فرستاده رئیس زندان بود میدوید و من و افسر نگهبان با قدمهای تند پشت سرش بودیم. وارد ک ه شدم اول یک سالنکوچک مربع شکل بود با میزی برای مسئول بند در گوشه اش و درست روبروی میز راهرویی باریک که در ی ک طرفش سلولهای زندان بود. زندان زنان.
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2