کاغذهایی از بند نسوان ۱2۱ مقداری لوازم و یک آلونک توی جنوب تهران برای خودمون توسط مادرش تهیه کردیم. خب طبیعی بود خیلی سرکوفت خوردم، خب حقم بود. تا اینکه بعد از مدتی بچه دار شدیم. البته الزم به ذکر است که بگویم شوهرم از همان ابتدا طور دیگری بود. ما عقد کردیم و [ از خانواده من] جدا شدیم و به منزل جدید خود پا گذاشتیم. شب عقدمان من همسرم را در کنار مرجان، خواهرم دیدم و روزهای بعد و هفته و ماه های بعد هم تعریف دیگران با خودش را می شنیدم، چون دختری اصال ًنبودمکه به مسائل زناشویی توجهکنم، برایم مهم نبود. همیشه توی خیالم می گفتم اون قلبا منو داشته داشته باشد [ کافی است].کم کمکار به جایی رسید که اون منو با دیگران قیاس می کرد، خب منم آدم بودم و این مسائل منو بیشتر خرد می کرد و تمایلی که با ید نسبت به اون داشتم از بین رفته بود. همیشه احساس می کردم که من عیبی دارم و این مانع می شد که من با شوهرم باشم و به خواسته هایش تن بدم.کارهایش ادامه داشت تا اینکه خدا اولین فرزندم را به من داد که یک پسر دوست داشتنی بود. خیلی خدا را شکر کردم همیشه. از [داشتن] دختر احساس تنفر داشتم، چون خودم بدبختیکشیده بودم. از شوهرم از این بابت ناراحت بودم [که] اهل ماشین بازی بود و اص به ال خونه و زندگی توجه نداشت. تنهایی منو نمی فهمید. همیشه باید مادر و خواهر و برادرم را پنهانی به منزل می آوردم. مثل آدم الفکار. حتی یک بار برای های خ اینکه مرجان به خانه ما بیاد اول به من گفت که می خواهد باهاش برنامه داشته باشد. خب منگفتمکه نمی دونم چی بگم. وقتی داخل حمام رفتم، نزدیکی اون و خواهرم را به طور واضح دیدمکه هیچوقت حال شوهرم را در طول ۱۷ سال زندگی اونطوری ندیده بودم. آدم مگه چقدر تحمل داره؟ برای زایمانکه به همراه مادرشوهرم به دکتر رفتم چقدر حرف می خوردم وقتی دکتر گفت تو مگه خونه بابات نون نخوردیکه اومدی خونه شوهرت نون بخوری؟ چقدر مادرشوهرم به من حرف زد که حتی دکتر هم فهمیده که تو خونه بابات چقدر بدبختی کشیدی و هیچی نخوردی. توی بیمارستان سجاد زایمان کرده بودم و منتظر بودم شوهرم بیاد برام گل
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2