زنان فراموش‌شده

کاغذهایی از بند نسوان ۱۳۳ بهکسی نگو ایدز دارم ۲۷ سال داشت، اما این قدر الغر و نحیف بود که انگار هنوز ۲۰ سالش هم نشده. با آن موهای تیفوسی و دستهای خالکوبیشده و صدایی که کلفتش می کرد و داریوش می خواند، بیشتر از یک زن جوان، شبیه نوجوانهای عصیان زده بود. یک بار که وسط جاروکردن اتاق، سردرد و دلش باز شد و همه زندگی اش را ریخت روی دایره، موقع رفتن انگار که از عیان کردن رازش پشیمان شده باشد،گفت تو رو خدا بهکسی نگو که ایدز دارم وگرنه هیچکس نمی گذاره برم اتاقشکارگریکنم و از بی سیگاری دوباره می افتم به خالف.گفت موقع رفتنت خودم قصه ام را برات می نویسم. احساس سوختن به تماشا نیست چون من بسوز تا بدانی چهکشیدم در یک خانواده شش نفره به دنیا آمدم و دختر بزرگ خانواده بودم. از کودکی همیشه احساس می کردم که پسرم. همیشه یک چاقو و یک دستمال دور سرم بود و عالقه خاصی به ترانه های داریوش داشتم. از کودکی همیشه انزواطلب بودم و در تنهایی و خلوت خودم سیر می کردم. پدری بددهن و به حد وحشتناک ظالم و بی رحمی داشتم که منو خسته از این دنیا و زندگی کرده بود. از آنجا که پدرم فروشنده ی مواد مخدر و هروئین بود و منم خسته و ناامید از این دنیا، به طرف مواد مخدرکشیده شده بودم. یک سال اول در سنین ۱۳ سالگی با سرنگ آشنا شدم. بعد از یک سال خانواده ام فهمیدن و دیگر نتوانستم در خانه و خانواده زندگی کنم. به بیرون از خانه رفتم، ۱2 سال را در خیابان سر کردم و با آدم های جورواجور آشنا شدم. یک شب در خیابان با قاسم، همسرم آشنا شدم. از قضا اونم معتاد بود و یک سال با هم زندگیکردیم. یک شب با موتور تصادفکرد و فوتکرد. دیگر از همه جا رانده و مانده شدم. دوباره برگشتم به خانه. اما چه خانهای، دیگر از حریمگرم خانواده خبری نبود. بر اثر زیاده روی و زیادخوردن قرصهای

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2