هشت زن، هشت روایت راحله ساعت ۱0 صبح مثل هرروز،کلید سوپر ی بند را از شهال گرفت و رفت پشت دخل. آن روز نوبت زندانیهای مواد مخدر و سرقتی بود. نوبت خری دشان را از عصر انداخته بودند به صبح و خمار و خواب آلود، داد و بیداد میکردند که «دو ساعته اینجا معطل شدیم و اگه همین الن در سوپر ی ب از ا نشه، شیشههای دفتر ر یی س زندان رو میاریم پایین .» راحله، بعد از اینکه چندنفری با مشت به در آه نی سوپر کوبیدند، سرش را از پنجره بیرون آورد و با صدای آرامی که فقط ی ک ی دو نفر جلوی صف شنیدند، گفت: «دو دقیقه صبر کنین این تن ماهیها رو از کارتن دربیارم، بعدش راهتون می اندازم.» همینکه «اعظم دوبنده» از ته صف خودش را رساند جلو و مشتش را باال آورد که بکوبد توی شیشه، صغرا خانوم طوری که صدایش به اعظم برسد اما راحله نشنود،گفت: «نکن تو رو خدا، دیشب حکمش اومده، توی حال خودش نیست بیچاره.» تو ی حال خودش بود راحله. همیشه همینطور بود. نگاهش که میکردی نمیشد بفهمی خوشحال است یا ناراحت، نگران است یا ذوق زده. مثل همیشه
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2