زنان فراموش‌شده

22 زنان فراموششده *** مینیبوس هن ال هن کنان سربا یی اوین ال را با میرفت و به جای هیاهو و ریزریز خندیدنهای همیشگی روزه ای ال م قات، فقط صدای نالهی نازنین بود که با صدای بلند به خدا التماس میکرد ین الاقل ا که دفعه دختر ششسالهاش ال را آورده باشند م قاتی. هی داد میزد ال خداااا این م قاتی آخره ها، دارم میرم پ ای اعدام، رحمکن. خدا رحم نکرد. چهارشنبه بعد اعدامشکردند. بدون دیدن دخترش. آن چهارشنبه شب هیچ کس خوابش نبرد. نه از بند پایین صدای داد و بیداد موادیها و سرقتیها میآمد و نه از سلول انتهای راهرو صدای بزن و برقص تازه واردهای موقتی. همه یک جور دیگر شده بودند، حتی طیبه هم که بچهی هوو ی ش را زنده زنده خاک کرده بود و مثل ببر به همه چنگ میانداخت، آن شب رحمش گرفته بود و هرطور بود زندانبانها را راضی کرد که دوستهای نازنین و راحله بروند سلولهای انفرادی پایین دی دنشان . سلول راحله و نازنین آخر راهرو بود. پله هاکه تمام میشد، کنار اتاقک پر از چادرهای مچاله شده، یک در میلهای آهنی باز میشد به یک راهرو ی تنگ با هفت، هشت تا اتاقکه زندانبان ها به آن میگفتند سوئیت. انفرادی مال تنبیهیها بود، اما اعدامیها را هم شب قبل از اجرای حکم میبردند آنجاکه آماده مرگ شوند و بوی عزرائیل همهی بند را نگیرد . آن شب آخر ی اما انفرادی بوی شامپو میداد . راحله پرده را کشیده بود و زیر دوش کوچک ی که گوشهی سلول بود حمام میکرد . دوشش را که گرفت آمد نشست سر سفره، برایشان کباب کوبیده آورده بودند شب آخری. برای همه لقمه میگرفتکه باید بخورید و اصرار میکرد که تعارف نکنید. نازنین اما مثل روح سرگردانی بودکه روی صورتشگرد مرگ پاشیده بودند. گوشه ی سلول، مثل زنهای زائو وسط چند تا پتو نشسته بود و ریز ریز دعا میخواند. میگفت دیشب خواب دیده رضایت میدهند. خانم رحیمی، زندانبان ش ی فت شب انشاءلله گویان سرش را تکان میداد و بغضش را قورت میداد و م ی گفت به دلش برات شده فردا شب نازنین سُر و مُر و گُنده پیش خودمان

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2