هشت زن، هشت روایت 25 شد که زدم توی سرش؟ میگن میبرن اینها رو تو ی روزنامه چاپ میکنن که همه ببینن که من نمیخواستم بکشمش. مثل همون دفعه ک ه اون خانوم روزنامهنگار ک ه خودش هم اینجا زندانیه، یک چیزهایی تندتند ازم پرسید و هفتهی بعدش، شوهرش ی ک روزنامه آورد از پشتکابینهای مالقات نشون مون داد و گفت حرفهای راحله رو چاپک ردن. عکس ام هم چاپ شده بود. راست میگفت. م ی گن اون شب یه عالمه آدم آمده بودن جلوی زندان که منو اعدام نکنن و برای همینه که بهم وقت دادن شاید بشه رضایت بگیرن برام. باید این دفعهکه خدیج خانوم زنگ زد بگم بهشکه تا حا هیچکس هیچ ال عین خیالش نبود من چی دارم میکشم و همین که این همه آدم نصفه شبی اومدین جلوی زندون برام یک دنیاس. باید به زهره خانوم هم بگم حتی اگه اعداممکن عیبی نداره، حداقل یک بار یک نفر توی همه عمرمگفتهکه من ازت دفاع میکنم. فروشگاه نمیرم دیگه . حواسم پرته، جنس ها را اشتباهی میدم دست مشتری. یکی از این سیاسیها داره برام نامه مینویسه برای قاضی.گفته شاید با ای ن نامه بگذارن بچه هام رو ببینم . بهشگفتم بنویس : «سه سال استکه بچههایم را ندیدهام. این بچه ها بدون پدر و مادر چطور باید بزرگ شوند. وقتی بزرگ شوند نمیگویند چرا مادر ما را نبخشیدید. نمیگویند چرا نگذاشتید ما بزرگ شو ی م و تصمیم بگیریم . من سه سال است که بچههایم را ندیدهام . چهار بار درخواست کرده ام اما آن ال ها را نیاوردهاند. قب برای ال م قات آنها خیلی اصرار نداشتم چون میترسیدم اگر آن ها را ببینم قلبم بلرزد. میترسیدم نه خودم دیگر دور ی آنها را طاقت بیاورم و نه آنها دوری ال من را. اما حا میخواهم آنها را ب بی نم . دلم دیگر به تنگ آمده، دیگر تحمل دوری بچههایم را ندارم.» *** راحله نشسته بود پای تخت و یکی از سیاسیها داشت حرفهایش را برای قاض ی پرونده اش مینوشت که از بلندگو اسمش را صدا کردند. ساعت شش
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2