26 زنان فراموششده عصر بود. گفت «تا این را پاکنویس کنی برم ببینم چکارم دارن. برمیگردم امضاش میکنم.» برنگشت هیچوقت. ی ک ساعت بعد زن ها پچ پچ میکردند که راحله را بردهاند سوئیت. زنگ زدند به وکیلش، او هم بیخبر بود و گفت حتما شاکیها پرونده را دوباره به جر ی ان انداخته اند. گفت با وجود دستور توقف حکم نمیتوانند کاری کنند. عصبان ی بود و میگفت کارشان غی رقانونیست و این موقع شب هم هیچکس جواب نمیدهد .گفت فردا اول صبح میرود دنبالکارش. راحله را همان شب بردند به انفرادیهایی که بوی عزراییل میداد. همبندیهایش هرچه کوبیدند به در آهنی بند که بگذارید حداقل یکیمان برود پ ی ش راحله، در را باز نکردند. فرد ا ال صبح راحله اعدام شد. ساعت چهار. قبل از اینکه خورشید با بیاید. چهارشنبه بود. چشمهای بازمانده در گور گوشهی پیادهرو ایستاده بود و هیچ شبیه آن نسرینی نبود که سه ماه پیش با او خداحافظی کرده بودم. چشمانم وسط جمعیت دنبال زنی قدبلند و چهارشانه م ی گشت و اگر با آن صدای خفه وگرفته، صدایم نمیزد، باورم نمیشد این زنی که با قدی خمیده اینطور در خودش مچاله شده، نسرین باشد. چشمهای خالی و بینورش، انگار چشمهای باز مانده در تن مُردهای بودند که خیلی وقت است جان داده وکسی نبودهکه ببنددشان. فقط چشمهایش نبود، صورت تپل و سرخ و سفیدش، کوچک و زرد شده بود و خودش، سرد سرد بود. بغلش که کردم، زیر هُرم آفتاب مردادماه تهران، میلرزید و وسط هقهقهای بیصدایش، فقط اسمگلنار را میشنیدم. گلنار، مثل خود نسرین، قدبلند و چهارشانه و تپل بود. دختربچهای با چهره ای گندمگونکه در تنها عکسی که مادرش از او با خودش داشت، موهای فرفر ی بلندش را ریخته بود دورش و میخندید. اولینباری که در زندان،
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2