۳6 زنان فراموششده حتی یک قرص مسکن هم نداشته باشد؟ او که همهی اینها را تجربهکرده بود از چه میخواست بترسد؟ حتی از اینکه همهی اینها دوباره سرش بیاید هم دیگر نمیترسید. اگر میترسید، وقتی ال با خره رسید اوین که به قول خودش بهشت برین بود، یک گوشه مینشست تا حبس را بکشد و تمام شود و خالص شود. الص خ شدن را من میگفتم، راحله همان قدر که سودای آزادی داشت و برایش خیال میبافت، از فکر بیرون رفتن و زندگی ساختن هم دستپاچه میشد و میگفت : «عادت کردم به زندان. یادم رفته بیرون چه جوری بود و نمیدونم اگه برم بیرون، باید چکار کنم.» غروبها وقتی درِهواخوری بسته میشد، مینشستیم روی پلههای جلوی در و دوتایی نقشههای دور و دراز میکشیدیم . تا دوم راهنمایی مدرسه رفته بود و دلش میخواست درس بخواند، کار پیدا کند و پسر ششسالهی خودش و خواهرزادهی پنجساله و خواهر و برادر دوقلوی ۱۱ سالهاش را زیر بال و پرش بگ ی رد . پدر و مادرش به خاطر مواد مخدر زندان بودند، شوهر خواهرش به خاطر مواد اعدام شده بود و خواهرش هم بعد از آن خودش راکشته بود. نمیدانست از پس جمع و جورکردن خودش و چهار تا بچه برمیآید یا نه؟ همهی فکرش پ ی ش دختر خواهرش بود. میگفت شیطان است و خواهر 20 سالهام که بچهها را نگه میدارد از پس اش برنمیآید . فرستاده بودندش به خانهی داییهایش و راحله مدام نگران بودکه از چند سال دیگر دخترک را ببرند دزدی و معتاد کنند و زندگیاش تکرار رنجهای او باشد. دلش میخواست که یک خانهی بزرگ بگیرد با هفت-هشت تا سگ و گربه وکارگاه عروسک سازی راه بیندازد، میخواست زنهایی که از زندان آزاد میشوند را بیاورد تا در کارگاهش کار کنند. همهی این آرزوهای قشنگ را میچید کنار هم و هزار بار همهی جزئیاتش را مرور میکرد و آخرش میگفت که میترسد همهی اینها یک مشت خیالبافی باشد وهیچوقت واقعی نشود. سال 86 که دیدمش، پنج سال میشد که زندانی بود. موقع بازداشتش به اتهام «مشارکت در سرقت مسلحانه» چهار سال حبس گرفته بود. چند سالی
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2