۳8 زنان فراموششده ماه ی در ماه دارد. میترسیدم که رؤیای درس خواندن راکنار گذاشته باشد. آخرین باری که در زندان دیدمش، بعد از چند بار ترک کردن، دوباره برگشته بود طرف مواد و خمارِخمار بود. از کتابهای درسیاش که پرسیدم، نگاه تیزش را انداخت توی چشمانم و گفت: «درس بخونم که چی بشه؟ چی رو میتونم عوض کنم؟ میدونی هشت سال دیگه زندان یعنی چی؟ میدونی اگه برگردم دوباره باید برم تو ی همون خونه و مجبورم که برم دزدی و قاچاق. یه زن تنهای معتاد که تازه سابقه ی زندانم داره، آزاد بشه چه کار میخواد بکنه؟ اونم با یک پسربچهایکه نمیدونم اون موقع چند سالشه...» آن روزها، دوباره ابروهایش را تراشیده بود. چندتا جای تیغ جدید روی دستهایش اضافه شده بود؛ ساکت شده بود و آن چشمهای زیبا را که پر از شور زندگی بود، به زمین میدوخت . در کابوسهایی که میدیدم همیشه شبیه همان روزهای آخر بود. کابوس میدیدم که صدایش میکنم و نمی شنود. در کابوسهایم از یک جای دور دور نگاهم میکرد و من چشمهایم را دزدیده بودم که ناامیدیاش را نبینم. آخرین خبرم این بودکه خودکشی کرده وگله کرده بود که چرا نرفتم دیدنش. نمیدانستم کجاست که برایش پیغام بفرستم، خبر نداشتم. زندانی سیاسی که شد، دوباره پیدایش کردم. آن روزها خیلی از کسانیکه از او ی ن آزاد میشدند و مرخصی میآمدند، از دخترک پرشور و شری میگفتند که از بند عمومی آمده و عاشق شعرهای فروغ و هریپاتر است. که دارد درس میخواند و انگلیسی یاد میگیرد و از سیاسیها، برنامهی مطالعاتی میخواهد که بیشتر و بهتر کتاب بخواند. چند ماهی که گذشت و خبر اعتصاب غذای زنان زندانی سیاسی از اوین آمد، یک زندانی گمنام هم در بینشان بود. یکیکه هیچ عکسی از او نبود و جای عکسش گل نرگس گذاشته بودند. انتظارش را داشتم و اصال اگر اسمش بین اعتصاب ی ها نبود تعجب میکردم. آن روزهاکمتر نگرانش بودم، همین که ترک کرده بود و کنار کسانی بود که هو ای ش را داشتند خوب بود. همینکه دوباره میشنیدم که از شور زندگی در
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2