40 زنان فراموششده اسهال و استفراغ داشتند و هوا اینقدر سرد بود که خیلی شب ها تا صبح از شدت سرما و درد استخوان گریه میکرد. میگفت هر سولهی چندصد نفری فقط یک بخاری داشتکهگرمایش فقط به چند تا تخت جلوی بخاری میرسید و بقیه از سرما یخ میزدند. به خاطر همین حرفهایی که دربارهی قرچک میزد و تماسهایش با خبرنگارها چندباری او را به انفرادی فرستادند، اما دست بردار نبود، از همانجا پیغام میفرستاد شما را به خدا خبرهای قرچک را پخشکنید. آخرهای تیر ۹۳ بود که باألخره بعد از ۱2 سال حبس آزاد شد. آزاد آزاد که نه، دو سال تبعید به اصفهان از حکم قبلیاش داشت و 280 ضربه شالق برای جر ای م داخل زندان. برای همهی آن شیشه شکستن ها و دعواها و نافرمانیهای ای ن ۱2 ال سال. تا ش قش را نمیخورد، آزادیاش قطعی نمیشد و راحله آن روزها بیشتر از هرچیزی تشنهی آزادی بود. تشنهی آزادی که بند به هیچ چیز نباشد. میخواست برود شالق بخورد و تمام شود و رها شود. شبانه از مشهد آمده بود تهران که برود دادستانی و حت ی 50 هزار تومان نداشتکه دکتر معاینهاش کند و گواهی بدهد تن نحیف و قلب بیمارش تاب آن همه شالق را ندارد. از شالق زدنکهکوتاه آمدند،گفتند باید برود تبعید. نهکسی را در اصفهان میشناخت، نه پول داشت، نه کار، نه سرپناه و نه خانوادهای که حمایتش کند. همبندیهای سیاسیاش ال که حا خانوادهی جدیدش شده بودند، برایش کار و خانه پیدا کردند تا تاب بیاورد . روزها در یک کارخانه کار بستهبندی میکرد و شب ها، عروسک وکاردستی درست میکرد و در بازارچههای خیریه میفروخت و بین امید، ناامیدی و تنهایی دست و پا میزد . تلفنکه میکردم، صدایش انگار از ته چاه میآمد؛ نمیدانستم که به خاطر روزهای سختیست که میگذراند یا دوباره خسته شده و رفته سراغ مواد؟ وسط ال تق هایش برای ساختن زندگی در تبعیدگاه، میگفت: «میخوام عاشق بشم و بفهمم زندگی یعنی چی؟ میخوام درس بخونم و مادر خوبی بشم وکلی کار ای حقوق بشری بکنم.»
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2