58 زنان فراموششده و ببرنم حیاط پشتی. دیگه نمیتونم. ۱2 ساله هر شب چهارشنبه که اعدامیها رو میبردن انفرادی، تنم لرزیده که کی اسم منو میخونن. ۱2 ساله هربار خندیدم، رقصیدم، آواز خوندم، ماتیک زدم، عزراییل رو دیدم که نگاهم میکرد و خیز برمیداشت طرف من. ۱2 ساله که من مردم و دارم جسد بزککردهم رو رو ی کولم این طرف و اون طرف میکشم. حا میخوان بیان ال جنازهم را ببرن آویزون چوبه ی دار کنن. صد ای پاشون داره میاد. ۱0 قدمکه بیایین توی راهرو. سمت راست سلول سوم. من اینجام. آمادهمکه بریم بهرام رو ببینیم . اگه من رو با این موهای پریشان، روسری مشکی چروک، مانتو شلوار گشاد و این چادر سورمهای پر از ترازو نشناسه چی؟ اگه رضایت ندن و واقعا اعداممکنن چی؟ *** ساعت چهار صبح بود که سراغ مهناز رفتند. چادر را پیچیده بود دور خودش و چمباتمه زده بودگوشهی سلول. صدایش کهکردند، نمیتوانست روی پ ای ش بلند شود. زندانبان هاکه زیر بازویش راگرفتند و بلندشکردند، مثل آدمی که تو ی خواب راه برود، جلو میرفت، آرام، لرزان، بیجان. به حیاط اجرای حکمکه رسیدند، چوبه دار آماده بود. یک چهارچوب آهنی که از وسطش طناب دار آویزان بود و یک چهارپایه با سه تا پله کوتاه که مهناز را به طناب دار میرساند. کمی آنطرف تر از چوبهی دار، مادر سحر تکیه داده بود به دیوار . خانم ملک ی ، مددکار زندان التماسش میکرد که این دم آخری دلش را صاف کند و رض ای ت بدهد. مادر سحر نگاهش نمیکرد . خانم ملکی که دست مادر سحر را تو ی دستش گرفت و قسمش داد به فاطمه زهرا و خون دختر جوان مرگش، مرد ی که در گرگ و میش هوا چهره اش خوب دیده نمیشد، جلو آمد، دست مادر سحر راگرفت و برد آن طرف حیاط. بلوز سفید پوشیده بود باکت و شلوار سرمه ای . صورتش را سه تیغه زده بود و موهای مشکی لختش را یک وری شانه کرده بود.
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2