هشت زن، هشت روایت 5۹ منش ی دادگاه که پرسید آیا قصد تجدیدنظر در تصمیمتان را ندارید، مرد با صد ای بلند گفت «ما رضایت نمیدیم . اعدامشکنید.» ی ک دفعه ولوله افتاد. همه بلند بلند حرف میزدند . فقط مهناز بود که صدایش درنمیآمد و چشمهایش قفل شده بود روی مرد. هنوز قاضی حکم را نخوانده بودکه مهناز خودش راه افتاد طرف چوبه دار. سه تا پله روی ال سکو را با رفت. ایستاد روی چهارپایه، طناب را انداخت دور گردنش. همه ساکت، خیره شده بودند به زنی که با چشمان باز نگاهشان میکرد. خانم ملکی هق هقگریه میکرد و میگفت مهناز یک چیزی بگو. التماسشون کنکه تو را ببخشن. آقا یک دقیقه بیارش پایین به پای حاج خانم بیفته. مهناز زل زده بود به مردکه داشت به چوبه دارش نزدیک میشد . مرد که به سه قدمیاش رسید، بریده بریده گفت: «واقعا میخوای که اعدامم کنن بهرام؟ باشه، بزن زیر چهارپایه . بلوف نزدم که گفتم من از درمان و درد و وصل و هجران، پسندم آنچه را جانان پسندد.» همان موقع بودکه منشی دادگاه با صدای بلند حکم را خواند و رو به مردی که پ ای ال چوبه دار بودگفت: «آقای علی مح تی، فرزند مرحومه سحر مرادی و ال بهرام مح تی، آیا آماده هستید که از طرف خانواده مقتوله حکم قصاص را اجرا کنید.» عل ی ، همانطور که فقط یک قدم با چوبه دار فاصله داشت، سرش را تکان داد که یعنی آمادهام. مهناز زده ال مثل خواب که تا حا ها، آرام بود، یک دفعه به تقال افتاد و دست و پا میزد که از چوبه دار بیاید پایین. جیغ میزد که من سحر را نکشتم و بهرام را صدا میزد. علی دستهایش را مشت کرده بود و ایستاده بود زیر پای مهناز. مهناز که دو نفر به زور با ی ال چوبه دار نگهش داشته بودند، با چشمانش دنبال بهرام میگشت، داد میزد که کاش مرد بودی و به جای پسرت خودت میزدی زیر چهارپایه. صدایگریه و فریادهای مهناز حیاط را پر کرده بود. عل ی که با پایش لگد زد زیر چهارپایه . طنابکه چفت شد زیر گلوی مهناز،
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2