زنان فراموش‌شده

60 زنان فراموششده صدایش یک دفعه خفه شد. چشمهایش اما هنوز باز بود. خیره شده به ته حیاط. بهرام، با ریش بلند و بلوز مشکی، ته حیاط بود. پشت جمعیتیکه خیره شده بودند به چوبه دار مهناز، سرش را انداخته بود پایین . نگاهش نمیکرد. من فقط دفنشکردم شب یلدا بود، سوپری زندان بعد از چند ماه میوه آورده بود و آنهایی که از چهار ساعت پیش صف بسته بودند دلدل میکردند که هندوانه هم آورده باشد. زندانیهای مواد مخدری و منکراتی و سرقتی بند پایین میخواستند یک مهمان ی بزرگ بگیرند و بچه باحالهای مالی و قتل ی بند باال را هم دعوتکرده بودند. بند باال سوت و کور بود. مثل همهی روزهای دیگر، چند نفری گوشه ی راهرو ی دراز بند، روی زمین نشسته بودند و سیگار میکشیدند . چند نفری هم در اتاقک کوچک جلوی بند پای سه تا تلفن کارتی داشتند چند دقیقه جیره روزانه شان را با خانه و وکیل و شاک ی حرف میزدند و گاهی صدای هقهق گریه یا جیغ و داد یکی ال با میرفت. ساعت ۱۱ ال صبح بود. ف سکهای خالی آب جوش دمر شده بودند جلوی تختها برای نوبت چای عصر. در هواخوری سیمانی بند هنوز باز نشده بود و تو ی هر اتاق تک و توک زن ها چمباتمه زده بودند یک گوشه و ریزریز با هم حرف میزدند . هنوز تا عصر که میل ال و ق بهای بافتنی بیرون بیاید خیلی مانده بود. بند پایین اما مثل همیشه نبود. هر روز این موقع، نصف بند خمار و خراب تو ی تخت شان افتاده بودند و نصف دیگر هم داشتند سر یک موضوع ی دعوا میکردند و توی سر و کلهی هم میزدنند و فحش میدادند. امروز نصفی داشتند تمیزکاری میکردند و نصفی هم توی صف خرید بودند. اولین مناسبت بعد از مهتاب بود و هرکس یک گوشه ی کار راگرفته بود. مهتاب با اینکه قتلی بود و اهل مواد و برنامهای هم نبود، با بند پایینیها بیشتر دم خور بود. میگفت اینها نه غم و غصهی قتلیها را دارند و غمبرک

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2