هشت زن، هشت روایت 6۱ زده اند کهکی نوبت چوبه دارشان میرسد؛ نه فیس و افادهی مالیها را دارند که به خاطر چک و ورشکستگی پایشان به اینجا باز شده و همه را ریز میبینند . فقط شاک ی بود که تا میآید با یکی رفیق شود، طرف میپرد و میرود. سرقتیها و منکراتیها ال معمو چند ماهی بیشتر مهمان اوین نبودند. مواد مخدریها هم که مدام در رفت و آمد. زندان برای خیلی از این ْخ فسبک ال ها که آوارهی خیابان ب ودند، یکجور تجدید قوا بود، سرپناهگرم و غذای مجان ی که داشتند، مواد هم که در دسترستر بود و ۱0 دق ی قه نشده هر نوعش راکه می خواستند، ارزانتر از بیرونکفدست شان بود. اینقدر ارزانکهگاهی اووردوز میکردند و اگر مهتاب نبود، خدا میداند چندتاشان از بین رفته بودند النس و برانکارد حت ی بر ای . آمبو آنه ایی که سکته میکردند و از هوش میرفتند هم نمیآمد، چه برسد به معتاد اووردوز کرده. از وقتی که یکیشان تا پای مرگ رفت، مهتاب کال رفته بود بند پ ایی ن که شب و نصف شبی وقتی یکی حالش بد میشود یا وقتی وسط دعوا همدیگر را تکه پاره میکنند یکی باشد که نگذارد بمیرند. یک دورهیکمکهای اولیه دیده بود و همه، خانم دکتر صدایش میکردند. قدبلند و سبزه بود، با موهای لختی که تاکمرش میرسید. ۳۳ سال داشت، اما با یک دختر ۱۷ ساله و غمی که سعی میکرد پشت خندههایش مخفیکند، خیلی بیشتر از اینها نشان میداد . رفتارش هم شبیه ۳۳ سالهها نبود. یک ابهت و جذبهای داشت که وسط بدترین کتککاری و گیسکشیها، تا داد میزد که «چتون شده دوباره، خفه شید ببینم چی شده»، همه ساکت میشدند. نه که بترسند، اما احترامش را داشتند. میگفتند «تنها کسیه که با ما مثل آدم رفتار م ی کنه و فکر نمیکنه ما یک سری زباله هستیم که بود و نبودمون فرقی نداره.» یکجورهایی مثل مددکار زندان ال بود و حا که نبود میخواستند با یک یلدای مفصل، یادش کنند. خودش دم رفتنی این را خواسته بود. گفته بود یک یلدای حساب ی مثل پارسالکه تا تونستیم روی قابلمه ها ضرب گرفتیم و رقصیدیم . قول همگرفته بودکه آخرش مثل همیشه بساط اشک و آه نشود. بساط آوازخوانی و بزن و برقص را همیشه چندتا خوش صدا با خواندن
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2