هشت زن، هشت روایت 65 میداد که بیپدرها قرار نبود من اعدام بشم و شما برید دبی . بعدش هم هرقدر به قاضی گفت دروغگفتم و من نکشتمش، دیگه کار از کار گذشته بود و باورش نکردن. چیزی هم دستش نبودکه حرفش رو ثابتکنه.» مرض ی داشت تند و تند حرف میزد و از آیدا میگفت و مهتاب همانطوری که زل زده بود به روزنامههایش و انگار با خودش حرف بزند میگفت که مطمئن است، اعدامش نمیکنند. میگفت «فامیل شوهرم اینقدر خاطرم را میخوانکه مادرشوهرم توی دادگاه به پای من بلند شد. حتی توی روزنامه هم اینو نوشته.» در روزنامه نوشته بود شوهرش سال ها او راکتک میزده و روز قتل هم چاقو به دست تهدید میکردهکه میکشمت . مهتاب هم چاقویی راکه دست شوهرش بوده از او گرفته و وسط دعوا فروکرده در قلب شوهرش. ت ا دهانم را باز میکنم که چرا با این همهکتکی که خوردی، روی دفاع مشروع مانور نمیدهی؛ یک دفعه بُراق میشود که «غلط میکرد به من دست بزنه. جرأتش را نداشت.» - ولی اینجا نوشته بودکه... تلخند ی زد و گفت: - بعد از این همه روضهای که مرضی خوند، تو باز هرچی اونجا نوشته رو باور میکنی؟ ی ک نگاه دیگر به عکسش در روز دادگاه انداخت، خندهای یده ال ماس را که حا بود روی صورتش تمامکرد وگفت: «وقتی جلوی اسمت مینویسن که قاتلی، باید یک دلیلی بیاری که ملت باورکنن یا حداقل بتونن خودشون راگول بزنن. چه قصهای بهتر از زن بدبختی که یک عمر کتک خورده و آخر سر هم وسط ی ک دعوا، نفهمیده چیشده و زده شوهره راکشته. هرکسی هزار تا شبیهش رو د ی ده و شنیده، همه هم دلشون میسوزه و میگن متأسفانه کاری از دست شون برنمیاد چون خون یک آدم ریخته شده و فقط با ریخته شدن یک خون دیگه است که غائله ختم میشه . بعدش هم اسمشه که قصاص حکم خداس و این قاضی و پلیس وکوفت و زهرمار هم همه فقط مسئول اجرای حکم خدا هستن و وجدان شون هم راحتهکه خالف شرع نکردن.»
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2