زنان فراموش‌شده

66 زنان فراموششده سرش را که از روی روزنامه بلند کرد، گفت: «خوب به من نگاه کن، بهم م ی اد از اون زنهای بدبخت ی باشمکه از شوهراشونکتک میخورن؟» منتظر ال جوابم نماند و گفت: «حا که میخوای بدونی، پس گوش کن: خ ی ل ی وقت بود دلم میخواست خفه ش کنم. با همین دوتا دستای خودم. ه ی چ وقت دوستش نداشتم. ۱5 سالم که بود عاشق شدم. عاشق پسر همسایهمون. ۱۷ سالش بود و قرار گذاشته بودیم بعد از سربازیش بیاد خواستگاری. ی ک بار که توی کوچه داشتیم با هم حرف میزدیم، داییم ما رو دید. نفری یک سیلی در گوش مون زد و همه چی رو صافگذاشتکف دست بابام. بابام همگفت بیآبرومونکردی و به اولین خواستگاریکه بیاد شوهرت میدم. اون موقعها این چیزا خیلی آبروریزی بود. توی شهرستان ما، وقتی تو را با یه پسری میدیدن، انگار طرف دختریت رو برده باشه. بابای منم معروف بود و پولدار و خوشنام. نمیخواست من مایهی بدنامیش بشم. یا شایدم به خیال خودش میترسید که خراب بشم و میخواست جمع و جورمکنه. من اما از اون دخترایی نبودم که مثل بره مطیع و بلهبله گو باشم. گفتم یا با ای ن پسره ازدواج میکنم یا هیچوقت شوهر نمیکنم. تازه با اونم نمیخواستم اون موقع ازدواجکنم. قرار گذاشته بودیم فقط بیاد خواستگاری که نامزد بشیم. بعد تا اونکار و بارش رو جورکنه، منم دیپلم بگیرم و یک کارگاه تولیدی برای خودم راه بیاندازم . بابام پولش رو داشت و منم عزی زدردونهش بودم. آرزو داشتم خودم روزی کارخونهی خودم رو داشته باشم. دلم میخواست کارخونهیکیف و کفش چرم راه بیندازم و اسم خودم رو روش بذارم، طوری که از چرم مشهد هم معروف تر بشه و همه بخوانکیف وکفش چرم مهتاب داشته باشن. همهی ای نه ا اما فقط آرزو بود. بابام واقعا به اولین خواستگاری که اومد بله را گفت. خ ی ل ی ین ال عقلم به شوهر و ا بچه بودم. اص حرفا نمیرسید. باورم نمیشد بخوان شوهرم بدن. هرقدر داد زدم و گفتم نمیخوام و گریه کردم و قهر کردم و غذا نخوردم فایده نداشت. پسر با اسم و رسم حاج آقا ف ی الن بود و نهگفتن من اصال مهم نبود. قرار عقد را گذاشته بودن و همونطوری که من زار میزدم و فریاد

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2