هشت زن، هشت روایت 6۷ میکشیدم، اونا برام لباس عقدکنان میخریدن و مهمون دعوت میکردن. حتی مامانم هم راضی بود و میگفت دختریکه توی کوچه با پسر قرار میذاره، یعنی دلش شوهر میخواد. میگفت خطبه عقد راکه بخونن مهرش میافته توی دلت. هیچکس صدای من را نمیشنید، داشتن شوهرم میدادن و دستم به هیچ جا بند نبود. خودکش ی کردم. ترجیح میدادم بمیرم اما به زور شوهرم ندن. نمردم اما. نابلد بودم و قرص کم خورده بودم. به هوش که آمدم روی تخت ب ی مارستان بودم. فکر کردم دیگه شوهرم نمیدن و خواستگاره رو رد میکنن. تا یکی دو هفته هیچ خبری نبود. سرپاکه شدم، بابام پیغام داد که یک قرار دیگه برای عقد بگذاریم . باورم نمیشد که دارن این کار رو با من میکنن. هی میگفتن ما ال ص حت را میخوایم و تو نمیفهمی. دوبارهکه داد و بیداد کردم، بابامگفت یا شوهر میکنی یا از خونهی من برای همیشه میری. کجا میتونستم برم؟ فقط ۱5 سالم بود.» ای نه ا راکه میگفت دستش را مشتکرده بود و صدایش میلرزید . دستش راکهگرفتم، نگاهمکرد وگفت: «مرتیکه بچه باز بود، دنبال دختربچه ها و زنهای خ ی ل ی جوون بود. فکرش را بکن، بابای سرشناس من برای اینکه من با حرف زدن با یه پسر آبروش را برده بودم من رو بهکی شوهر داد؟» - چ ی کار کردی تو؟ - چ ی کار کردم؟ چیکار میتونستم بکنم؟ عقل االنم راکه نداشتم. بعد از ای نکه خودکش ی کردم وکسی به حرفمگوش نکرد، فکر کردم دنیا به آخر رسیده. تسل ی م شده بودم. یک سال نشده بچه زائیدم . دخترم االن ۱۷ سالشه. خانمی شده برای خودش. فقط به خاطر اونهکه زندگی میکنم. - دختر خودت را هم... نذاشت جمله ام را تمام کنم. مثل شیر غرید که «مگه من مرده بودم. هیچ وقت نمیذاشتم با باباش تنها باشه. حتی یک دقیقه.» نگاهش را دوخت به زمین وگفت: «نمیدونی چه اوضاعی بود. از یه طرف خجالت میکشیدم . خب هرچی باشه شوهرم بود. پدر بچه م. از یه طرف از
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2