زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 6۹ دارن. مستقیم چیزی نمیگفتنها . قبل ازدواج مثل اینکه کارهایی کرده بود و برادراش خبرایی داشتن. براش زنگرفته بودنکه آدم بشه خیر سرش. میگفتن تو تحملکن، درست میشه، عقلش میاد سرجاش، از این چرتوپرتها. رک همکه نمیشد باهاشون حرف زد. همه چی بهگوشه وکنایه بود به خانواده خودم هم چی میگفتم. اگه میخواستن کاری کنن وقتی خودم را کشتم و چند روز ب ی هوش بودم به حرفمگوش میکردن . زن مطلقه، همکه بیآبرویی بود براشون. تو ی هفت جدمون یکی الق نگرفت ه بود. هم ط منم چاره نداشتم دیگه، دلم را خوش کردم به دخترام. وسط همین ال ط قکشیها یک بار دیگه حامله هم شده بودم. دومی ۹ سالشه االن. اسمش نگاره. شب ه ا خودم و بچههام توی یک اتاق میخوابیدیم و در رو هم قفل میکردم. چسبیدم به کار و به دخترام. کارگاه رو گرفتم دست خودم. شدم همه کاره ش. گسترشش دادم. خونه خریدم. نمیدیدمش دیگه اصالً. برام مهم نبود چه غلطی میکنه. اونم یه وقتایی غیبش میزد و چند ماهی نبود. دخترام اینقدر بهم شادی میدادن که بتونم اون زندگیکوفتی رو تحملکنم. اینقدر که حتی وقتی اون پسره که عاشقش بودم هم بعد اون همه سال پیدام کرد،گفتم برو و فکر منو از سرت بیرونکن.» مهتاب بغض کرده بود و مرضی انگار که بار چندم باشه این داستان را شنیده، سقلمه میزد بهشکه «ولشکن اون مرتیکه الدنگ رو از عاشقت بگو. مثل فیلمهاس به خدا. تعریف کن براش چطور یک دفعه سر و کلهش پیدا شد و گ ی ر داده بود بهت. تعریف کن براشکه چقدر خر بودی و ردشکردی.» مهتاب داشت به مرضی چشم غره میرفت و مرض ی تند و تند تعریف م ی کرد که «پسره بعد از ۱0 سال آدرس مهتاب را پیدا کرده بود و با شوهرش رف ی ق شده بودکه به مهتاب نزدیک بشه و حتی میخواستن شریک بشن و بعضی شب ها به اصرار شوهرش خونهی اونها میموند.» ازدواج کرده بود و یک بچه داشت، اما هنوز دلش پیش مهتاب بود و میخواست همه چیز را از اول شروعکند. ولی مهتاب پا نمیداد.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2