۷6 زنان فراموششده نشسته بودم و دستوپا میزدم میلهای بافتنی را به دانههای کاموا گره بزنم که برگشت. با آن موهای خیس و تی شرت آبچکانی که به تنش چسبیده بود هیچ ش بی ه مهس ایی نبودکه نیمساعت پیش، بند را گذاشته بود روی سرش و زری را آن طور لت و پار کرده بود. با ی ال سر من، روی پله نشست و سی گارش را آتش زد. سنگینی نگاهش را که روی خودم حس کردم و سرم را بلند کردم، تندی نگاهش را دزدید و زل زد به در آهنی هواخوری که قطرههای درشت باران به آن میخورد و ترق ترق صدا میداد. ی ک هفته پیش، وقتی داشتم از بیچارهگیام موقعکِش آمدن روز و شبهای زندان، غر میزدم، یکی از زن ها میل و کاموایش را داد دستم و گفت بباف. خودش برایم یک شال گردن سرانداخت و نیمساعتی هم کنارم نشست که یاد بگ ی رم چطور یک رج زیر و یک رج رو ببافم.گفت: «همینطوری که دونهدونه ببافی، ال شالت با میاد و خودتم نمیفهمی چطور ی روز به شب میرسه و شب به روز.» گرههای کاموا اما مدام از زیر میل بافتنیام، دَر میرفتند ال و نه شال با میرفت و نه وقت میگذشت . آن روز هم، برای فرار از هیاهوی بند، سراغ بافتنی رفته بودم و دست و پا میزدم که چند رجی جلو بروم و نمیشد . خسته از تق ی ال بیفایدهام، میل و کاموا راگذاشتم زمی ن و داشتم بلند میشدم که مهسا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: «منم روزای اول همینطوری بودم. تا به حال تو ی عمرم میل و کاموا دست نگرفته بودم و چند هفتهای طول کشید تا شالگردنی ال که برام سرانداخته بودن، دو وجب با رفت. میخوای یادت بدم؟» سنگینی دستش طوری روی شانه ام بودکه نمیشد نه بگویم . سرم راکه بلند کردم، در چشمانش همان دخترک بیستودوسهسالهای را دیدم که بود. چشمهای قرمز و پلک چشمهای بادکرده اش میگفت که تمام آن نیمساعت را گر ی ه کرده و نینی چشمانش هنوز آرام نگرفته بود. بر ای ش جا باز کردمکهکف زمین، کنارم بنشیند و پرسیدم : «واقعا بلدی؟» تلخند ی زد و گفت: «بعد از پنج سال حبس کشیدن، آدم همهچیز رو یاد میگیره.»
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2