هشت زن، هشت روایت ۷۹ همهشون بیشتر بود. حتی از درد اولین باری که پردهی بکارتم را پاره کرد و اینقدر ازم خون رفت و درد داشتمکه فکر کردم دارم میمیرم.» - «به مامانت چیزی نگفتی؟» من پرسیدم .مِنومِن کنان و هراسان از ای نکه حرفش را قطعکنه و بره. بغض ی که داشت میترکید را قورت داد و گفت: «اولش خیلی شوکه بودم. ال اص نمیتونستم هضم کنم که چه اتفاقی افتاده. از اینکه گاهی از نوازش هاش خوشم اومده بود، احساسگناه میکردم. هی خودم را میشستم و فکر میکردم کثیفم. نمیدونستم که باید چی ال به مامان بگم. اص اگه میگفتم باور میکرد؟ چی باید میگفتم؟ اگه میگفت تقصیر خودته چی؟ اگه مامان و بابا طالق میگرفتن چی؟» سرش را تکیه داد به تنه درخت و وسط سکوتهای ال طو نیاش گفت: «اول هاش خیلی میترسیدم و هرکاری میکردم که با بابام تنها نمونم. اما اون باهوش تر از من بود. بلد بود چطوری برنامه بریزه و مامان و برادرهام را بفرسته دنبال نخود سیاه. هرچی به مامانم میگفتم هرجا میری منم بیام گوش نمیکرد. میگفتم میترسم. گریه میکردم . التماس میکردم. میگفت بشین خونه درست را بخون. تنهاکه نیستی خرسگنده، بابات هم خونه است. فکر کردم خودم باید مراقب خودم باشم، تهدیدش کردم و گفتم به همه میگم داری چیکار میکنی و آبروت را میبرم .گفتش دهنت را باز کنی، مامانت و برادرهات را میکشم. سم میریزم توی غذاشون و میمونیم من و تو. ترسیدم. بچه بودم خب. بعد از چندوقت دست و پا زدن، تسلیم شدم و قبول کردم که زورم بهش نمیرسه . اونم در عوض بهم باج و حق السکوت میداد . کارخونه داشت و وضعش خیلی خوب بود. هربار بعد از اینکه میاومد سراغم، برای ای نکه خرم کنه بهترین چیزها را برام میخرید و خانوادگی میبردمون سفر: شمال، دوبی، استانبول. هرجا من میگفتم. هرچ ی من میخواستم . بعد از دو سال دیدم دیگه نمیتونم. ۱6 ال کامال م ی دونستم سالم بود و حا که داره چه اتفاقی میافته. یک روزکه خونه تنها بودم، رگم را زدم. بابامکه فهمیده بود تنهام و سریع خودش را رسونده بود خونهکه از فرصت استفادهکنه، توی وان حموم
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2