80 زنان فراموششده پیدامکرد و رسوندم بی مارستان.» آستینش ال را با زد و جای بخیه روی رگهایش را نشان داد و با صداییکه از خشم میلرزید، گفت: «مامانم هیچوقت نپرسید چرا رگت را زدی. از وقتی به هوش آمدم و فهمیدم که نمردم، تمام مدت منتظر بودم مامان بپرسه چرا رگت را زد ی و بهش همه چی را بگم. انگار با زدن رگم میتونستم بهش بگمکه من نمیخواستم به تو خیانت کنم و اون بود که مجبورم میکرد. ولی نپرسید. هیچوقت نپرسید.» دستش را توی دستم گرفتم و فکر میکردم االن است که بغضش بترکد، دستم را محکمگرفت، نفس عمیقیکشید و خواستکه راه بریم. نمیدانم چند دور، کنار دیوارهای سیمانی هواخوری در سکوت قدم زدیم تا نشست روی زمین و تکیه داد به دیوار و از روزهای بعد از خودکشیاش تعریف کرد: «بعد از خودکشی، چند ماهی طرفم نیومد. یعنی حالم اینقدر بد بود که خودش هم ترسیده بود. یک بار که ماماناینا خونه بودن و اومده بود اتاقم که مثال حالم را بپرسه گفتم اگه همین ال ا ن نری بیرون اینقدر جیغ میزنم که همه همسایهها بریزن اینجا و تا یک قدم جلو گذاشت شروع به جیغ زدنکردم. مامانکه اومد با ی ال سرم داشتم مثل بید میلرزیدم و بابا گفت که کابوس دیده. فکر میکردم همه چ ی تموم شده و دست از سرم برداشته اما کور خونده بودم. کمی که بهتر شدم و برگشتم به روال عادی زندگی، یک بار نصفه شب اومد اتاقم. بعد از خودکشی، اینقدر حالم بد بودکه مامان دیگه تنهام نمیگذاشت و منم مثل یک بچهی دوساله چسبیده بودم بهش. حتی اون اول ها شبها هم میترسیدم تنها تو ی اتاقم بخوابم و التماسش میکردم که تشکش را بندازه پاِیین تخت من. اون شب لعنتی، چند هفتهای بودکه مامان برگشته بود اتاق خ ودش . وسط خواب و بیداری صدای در را شنیدم و فکر کردم مامانه که اومده بهم سربزنه. دست مردونه و زمختی که اومد دهنم راگرفت، از خواب پریدم . دست و پا میزدم و نمیتونستم کنار بزنمش. دهنش راگذاشت نزدیک گوشم وگفت الکی دست و پا نزن، زورت به من نمیرسه . همونطوریکه دستش جلوی دهنم بود و هیکلش را رو ی تنم انداخته بود،کارش راکرد و رفت.
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2